تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

موضوعات قرآنی ؛ دینی و آموزشی : مطالب طبقه بندی شده جهت تحقیق ؛ جزوه ؛ کتاب و .....

تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

موضوعات قرآنی ؛ دینی و آموزشی : مطالب طبقه بندی شده جهت تحقیق ؛ جزوه ؛ کتاب و .....

مشخصات بلاگ
تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

آشنائی با تاریخ اسلام :
عبرت آموزی (و لقد اهلکنا القرون من قبلکم .... گذشته چراغ راه آینده است)
آشنایی با علوم و موضوعات قرآنی ( هدی و رحمه للمتقین)

آخرین نظرات
  • ۴ خرداد ۰۱، ۱۷:۲۱ - خرید پیج اینستاگرام ارزان
    Great post.

 

حضرت محمد(ص) . لیلة المبیت . ترور پیامبر . تبعات رحلت پیامبر و شهادت سروران بهشت . داستان افک ، پنج دشمن اصلی و برنامه پیامبر

فلسفه و اهداف بعثت . بشارت عیسوی . مجموعه شعر بعثت

اخلاق نبوی (ص). اسوه کامل بشریت. سیره سیاسی . انسان سازی

محمد (ص)الگوئی تمام عیار. رحمت رحمانی پیامبر. تقلید محض از پیامبر. رموز موفقیت

بیعت با پیامبر . فضائل اخلاقی و حکومتی . خاتمیت . پیامبر از زبان قرآن کریم . قرآن و عصمت . توبه پیامبران ! خطابهای خداوند به پیامبر . مقامات . علت برتری پیامبر

بعثت و اشعار . جمال محمد (ص) . شعری بدون نقطه در وصف پیامبر

شیطنت های استکبار و هتک حرمت به پیامبر اسلام (ص)

معراج ؛ سفری اعجازآمیز

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آدم چه دینی داشت؟ «محضر علاّمه طباطبائى قدس سره»
آیا حضرت آدم علیه السّلام دارای دین و شریعت‏ بود؟ خیر، دین و شریعت از زمان حضرت نوح علیه السّلام شروع شده است، چنانکه آیه ‏شریفه زیر بیانگر آن است

خداوند سبحان می‌فرماید:‏ شَرَعَ لَکُم مِّنَ الدِّینِ مَا وَصَّی بِهِ نُوحًا وَ الَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ وَ مَا وَصَّیْنَا ‏بِهِ إِبْرَاهِیمَ وَ مُوسَی وَ عِیسَی أَنْ أَقِیمُوا الدِّینَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِیهِ کَبُرَ عَلَی الْمُشْرِکِینَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَیْهِ اللَّهُ یَجْتَبِی إِلَیْهِ مَن یَشَأ وَیَهْدِی ‏إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ.‏ برای شما آیینی مقرر کرد، از همان گونه که به نوح وصیت کرده بود و از آنچه بر تو وحی کرده ایم و به ابراهیم و موسی و عیسی ‏وصیت کرده ایم که دین را بر پای نگه دارید و در آن فرقه فرقه نشوید

تحمل آنچه بدان دعوت می‌کنید بر مشرکان دشوار است. خدا هر ‏که را خواهد برای رسالت خود بر می‌گزیند و هر که را به او بازگردد به خود راه می‌نماید.‏ (شوری/13)
شریعت در این آیه شریفه ما وصی به‏ نوحا‏ است که مقصود ‏از آن همان شریعت حضرت نوح می‌باشد. مردم پیش از نوح علیه السلام از چه دین و شریعتی پیروی می کردند؟

از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان حضرت نوح، زندگی نوع انسانی بسیار ساده بوده، همگان با هم متحد و متفق بوده اند، و اختلاف مهم اعم از اختلاف در زندگی مادی و اختلاف در مذاهب، آراء، افکار و عقاید میان آنان نبوده است. دارای یک سلسله عقاید کلی و مجموعه ای از اخلاقیات بوده اند.

 

 

اسامى و تعداد انبیاء(ع
در قرآن مجید، مجموعا نام 25 نفر از انبیاء - علیهم السلام - ذکر شده است
-1 محمد صلى الله علیه و آله -2 آدم علیه السلام . -3 ابراهیم علیه السلام .
-4
ادریس علیه السلام -5 اسماعیل علیه السلام . 8- ایوب علیه السلام
-7 اسحاق - علیه السلام . 8- الیاس - علیه السلام . -9 یعقوب - علیه السلام

 

 

-10 داوود - علیه السلام . -11 ذوالکفل علیه السلام -12 زکریا - علیه السلام

 

 

- 13سلیمان - علیه السلام -14 شعیب - علیه السلام -15 صالح - علیه السلام .

 

 

-16 عیسى - علیه السلام -17 لوط علیه السلام -18 موسى - علیه السلام

 

 

-19 نوح - علیه السلام . -20 هارون - علیه السلام -21 هود - علیه السلام

 

 

22 -یحیى - علیه السلام -23 یسع - علیه السلام -24 - یوسف - علیه السلام -25 یونس - علیه السلام

 

 

قرآن مجید : پیامبران دیگرى نیز بودند که نام و حالات آنها را براى تو اى پیامبر نقل نکردیم : و لقد ارسلنا رسلا من قبلک منهم من قصصنا علیک و منهم من لم نقصص ‍ علیک و رسلا قد قصصناهم علیک من قبل و رسلا لم نقصصهم علیک و کلم الله موسى تکلیما .

 

 

برخى از انبیا نیز به صورت وصف و اشاره آمده اند نظیر: اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملکا و مثل اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما فعززنا بثالث ذولقرنین ، عمران پدر حضرت مریم و لقمان نیز در نبى بودن آنها تردید وجود دارد

اما عدد پیامبران از نظر روایات مختلف است . مشهور آن است که 124 هزار نفر بوده اند. صدوق دو حدیث از امیرالمومنین - ع- از رسول خدا ص در این باره نقل کرده است که حضرت فرمود: خلق الله عز و جل ماءة الف نبى و اربعة و عشرین الف نبى و انا اکرمهم على الله و لا فخر و خلق الله عز و جل ماءة الف وصى و اربعة و عشرین الف وصى فعلى اکرمهم على الله و افضلهم .
حدیث بعدى نیز با سند دیگرى چنین است : در المیزان از معانى الاخبار و خصال از ابوذر نقل کرده است که به حضرت رسول ص گفتم : یا رسول الله ! پیامبران چند نفر بودند؟ فرمود: 124 هزار نفر. گفتم : مرسل آنها چند نفر بودند؟ فرمود: 313 نفر که جمع کثیراند

گفتم : اولین آنها چه کسى بود؟ فرمود: آدم ع سپس مى گوید: این مطلب را صدوق در امالى و خصال ، و ابن قولویه در کامل الزیارات و سید بن طاووس در اقبال از امام سجاد ع و صفار در بصائرالدرجات از امام باقر ع نقل کرده است

ناگفته نماند که مرحوم مجلسى در بحار از مجمع البیان نقل کرده است که : اخبار در عدد پیامبران مختلف است ؛ در بعضى 124 هزار و در برخى هشت هزار نفر نقل شده است که چهار هزار نفر آنها از بنى اسرائیل بوده اند. این سخن در مجمع البیان در سوره غافر، ذیل 78 مى باشد. ابن کثیر در تفسیر خود، ذیل 164 از سوره نساء روایت هشت هزار بودن را نقل کرده است

قرآن مجید، نظرى به عدد آنها ندارد. و مى فرماید: دیگران نیز مانند آنها بودند که شرح حالشان در قرآن آمده است در مجمع البیان از على ع نقل کرده است که خداوند پیامبرى از سیاهپوستان برانگیخت که ذکر آن در قرآن مجید نیامده است

پیامبران اولوالعزم و صاحب شریعت ، فقط پنج نفر مى باشند. حضرت نوح ، ابراهیم ، موسى ، عیسى ، و محمد بن عبدالله - صلوات الله علیهم اجمعین - بقیه پیامبران ، ماءمور به تبلیغ و ارشاد بودند.

 

 

انبیاء و امتحان الهی آیت الله محمد تقی مصباح یزدی
همه انسان ها امتحان می شوند، برای این که ما بدانیم کسی مستثنی نیست، خداوند برای پیغمبران امتحان های خاصی قرار داده است. مهم ترین امتحانی که قرآن ذکر کرده و شاید در طول تاریخ بشر چنین امتحانی کم نظیر باشد، امتحاناتی بود که برای حضرت ابراهیم ع پیش آمد. در آتش افتادن، دستور ذبح اسماعیل و سختی هایی که اصلا در عالم بی نظیر است

برای انداختن حضرت ابراهیم به درون آتش منجنیق درست کردند و او را درون منجنیق گذاشتند و به درون آتش پرت کردند. خداوند او را چنین امتحان کرد تا ببیند آیا صبر می کند یا نه؟ نکته جالب این است که در این فاصله ای که از منجنیق به طرف آتش پرتاب شد، جبرئیل آمد و گفت: ابراهیم! آیا حاجتی داری؟ گفت: به تو، نه. از تو چیزی نمی خواهم. گفت: پس از خدا بخواه. گفت او دارد می بیند. علم او به حال من از درخواست کردن من کفایت می کند.1 .

 

 

 

بعد از همه این ابتلائات، خدا فرزندی به او داده است. فرزندی که در عالم بی نظیر است. در سن نوجوانی این فرزند، که زیبا و با کمال شده، خداوند دستور می دهد که او را ذبح کن و سرش را ببر! ابراهیم بدون هیچ تعللی تا به خواب دید و فهمید چنین وظیفه ای دارد، فوراً آماده شد. این امتحانات مقدمه بود تا حضرت ابراهیم به مقام امامت برسد

اگر بفهمیم که حضرت ابراهیم با همه این کمالات در مقابل سیدالشهدا ع باید زانو بزند، آن وقت حق می دهیم که همه این عالم فدای حسین باشد. اگر کسی به ساحت ابا عبدالله ع جسارت کند، از جهتی برای من و شما امتحانی است که در مقابل آن ها چه عکس العملی نشان می دهیم. آیا به خاطر برخی اغراض سیاسی، ریاست و... سکوت می کنیم؟ .

 

 

اولین مورد امتحان در عالم خلقت
حضرت در ابتدا می فرمایند: خدای متعال وقتی حضرت آدم را خلق کرد، فرشتگان و ابلیس را به وسیله حضرت آدم امتحان کرد. گویا اولین مورد امتحان در عالم خلقت، امتحان فرشتگان و ابلیس به وسیله حضرت آدم بود. خدای متعال به فرشتگان و ابلیس- که در صف ملائکه قرار داشت- امر فرمود: همه در مقابل او به خاک بیفتید؛ «فقعوا له ساجدین» 2.
فرشتگان همه بی چون و چرا به سجده افتادند. در رابطه با اینکه همه فرشتگان بودند یا فرشتگان ارضی- فرشتگان موکل در زمین- قدر متیقن همه فرشتگان ارضی که موکل به این عالم هستند، بوده اند؛ چون در برخی روایات اشاره شده که دسته ای از فرشتگان، آن چنان مستغرق در جلال و جمال الهی هستند که اصلا از اینکه خدا انسان و آدمی آفریده است، با خبر نشده اند (نرد علمها الی اهلها)

درمیان این ها فقط ابلیس از جنس فرشتگان نبوده است؛ اما از کثرت عبادت بسیار شبیه آن ها شده بود، به طوری که دیگر ملائکه گمان می کردند که وی نیز از آن هاست؛ لذا وقتی به ملائکه خطاب شد که سجده کنید، از آن جا که به این جمع خطاب شد، ابلیس هم با این که از جن بود، مکلف بود سجده کند. ابلیس مردود شد: «قال لم اکن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون» 3

 

 

گفت: من به بشری که از گلی خشکیده خلق شده است، سجده نمی کنم. «صلصال من حما مسنون» یعنی گل خشکیده و بعضی به لجن ترجمه کرده اند، به هرحال آدم از گل خشکیده ای خلق شد. به همین جهت هم ابلیس می گفت: من اشرف از او هستم چون من از آتش خلق شده ام

امیرالمؤمنین ع بعداز این که به این داستان اشاره می کنند، می فرمایند: «... ولو ارادالله ان یخلق آدم من نور یخطف الابصار ضیاؤه و یبهر العقول رواؤه و طیب یأخذ الانفاس عرفه لفعل و لو فعل لظلت له الاعناق خاضعه و لخفت البلوی فیه علی الملائکه ...»؛ اگر خدا می خواست آدم را از نوری خلق می کرد که روشنی او چشم ها را خیره می کرد و زیبائیش عقل ها را مبهوت می ساخت و از عطری که تمام نفس ها را به خودش مشغول می کرد و همه می خواستند او را ببویند. اگر آدم این گونه خلق می شد، ابلیس هم در مقابل او سجده می کرد و ملائکه خیلی راحت به چنین موجودی که این همه شکوه و عظمت دارد، این همه زیبا و دوست داشتنی است، سجده می کردند.

 

 

ولی دراین صورت دیگر امتحانی تحقق پیدا نمی کرد. ارزش سجده ملائکه از آن جهت بود که آن ها نگفتند: ما کجا و یک موجود خاکی کجا؟ بلکه چون خدا فرموده بود، گفتند: سمعا و طاعه ؛ اما ابلیس گفت: «... انا خیر منه...» 4

پس خدای متعال برای امتحان ما در بسیاری از اموری که در این عالم بر ما مجهول است، حکمت هائی قرار داده که ما از آن حکمت ها بی خبر هستیم.

گاهی درون دل مان و گاهی هم به زبان اعتراض می کنیم که چرا چنین است. «و لو فعل لظلت له الاعنقاق خاضعه »: اگر خدا آدم را باآن صفات آفریده بود، همه در مقابلش کرنش می کردندلخفت البلوی فیه علی الملائکه »؛ آن وقت امتحان ملائکه امر خیلی ساده ای بود

مثلا اگر از یک دیپلمه بخواهند که یکی از چهار عمل اصلی را انجام دهد، این امتحان نیست.
امتحان آن وقتی است که برای شخص متناسب با موقعیتش، سخت باشد.
امیر المؤمنین ع در ادامه می فرمایند: «و لکن الله سبحانه یبتلی خلقه ببعض ما یجهلون اصله»: خدا خلقش را به وسیله اموری که اصلش را نمی دانند، امتحان می کند. اگر بدانند که نمی توان نام آن را امتحان گذاشت. امتحانی که جواب سؤال هم کنارش نوشته شده باشد، امتحان نیست

تمییزا بالاختیار لهم و نفیا للاستکبار عنهم و ابعادا للخیلاء منهم»: حکمت این که خدا این ها را مجهول قرار می دهد و وسیله آزمایش، این است که آن ها آزمایش شوند و مرتبه اطاعتشان معلوم شود و وقتی اطاعت کردند، روح استکبار و تکبر و خودبزرگ بینی از آن ها سلب شود.
1-
بحارالانوار، ج 68، ص 651. 2- الحجر/ 92. 3- الحجر /33. 4- الاعراف/ 21.

 

 

چرا انبیاء گناه نمی کنند؟

 

 

اعتقاد به عصمت انبیاء (علیهم السلام) از گناهان عمدى و سهوى، یکى از عقاید قطعى و معروف شیعه است که ائمه اطهار (علیهم السلام) آنرا به پیروانشان تعلیم داده‌اند و با بیانات گوناگونى به احتجاج با مخالفان پرداخته اند. و یکى از معروفترین احتجاجات ایشان در این زمینه احتجاج حضرت رضا (ع) است که در کتب حدیث و تاریخ، مضبوط مى‌باشد

و اما نفى سهو و نسیان از ایشان در امور مباح و عادى کمابیش مورد اختلاف، واقع شده و ظاهر روایات منقول از اهل بیت (علیهم السلام) هم خالى از اختلاف نیست و تحقیق درباره آنها نیاز به مجالى گسترده‌تر دارد و به هرحال، نمى‌توان آنرا یکى از اعتقادات ضرورى قلمداد کرد

دلایلى که براى عصمت انبیاء (علیهم السلام) آورده شده به دو دسته، تقسیم مى‌شود: دلایل عقلى، و دیگرى دلایل نقلى.هر چند بیشترین اعتماد، بر دلایل نقلى است. ما در اینجا به ذکر دو دلیل عقلى، مبادرت مى ورزیم و سپس به ذکر بعضى از دلایل قرآنى مى‌پردازیم.

 

 

دلایل عقلى بر عصمت انبیاء

نخستین دلیل عقلى بر لزوم عصمت انبیاء (علیهم السلام) از ارتکاب گناهان این است که هدف اصلى از بعثت ایشان راهنمایى بشر بسوى حقایق و وظایفى است که خداى متعال براى انسانها تعیین فرموده است و ایشان در حقیقت، نمایندگان الهى در میان بشر هستند که باید دیگران را به راه راست، هدایت کنند

حال اگر چنین نمایندگانى و سفیرانى پاى بند به دستورات الهى نباشند و خودشان بر خلاف محتواى رسالتشان عمل کنند، مردم رفتار ایشان را بیانى متناقض با گفتارشان تلقى مى‌کنند و دیگر به گفتارشان هم اعتماد لازم را پیدا نمى‌کنند، و در نتیجه، هدف از بعثت ایشان بطور کامل، تحقق نخواهد یافت.

پس حکمت و لطف الهى اقتضاء دارد که پیامبران، افرادى پاک و معصوم از گناه باشند و حتى کار ناشایسته‌اى از روى سهو و نسیان هم از ایشان سر نزند تا مردم، گمان نکنند که ادعاى سهو و نسیان را بهانه‌اى براى ارتکاب گناه، قرار داده اند

در برابر اوامر و نواهى پیامبر (صلی الله علیه وآله) تسلیم مطلق بود و تسلیم و اطاعت بى قید و شرط، جز در برابر معصوم ممکن نیست، زیرا در صورت خطا یا ارتکاب گناه یا معصیت، نه تنها باید تسلیم نبود، بلکه باید تذکر داد و نهى کرد

 

 

دومین دلیل عقلى بر عصمت انبیاء (علیهم السلام) این است که ایشان علاوه بر اینکه موظفند محتواى وحى و رسالت خود را به مردم، ابلاغ کنند و راه راست را به ایشان نشان دهند ، همچنین وظیفه دارند که به تزکیه و تربیت مردم بپردازند و افراد مستعد را تا آخرین مرحله کمال انسانى برسانند

به دیگر سخن: ایشان علاوه بر وظیفه تعلیم و راهنمایى، وظیفه تربیت و راهبرى را نیز به عهده دارند آن هم تربیتى همگانى که شامل مستعدترین و برجسته ترین افراد جامعه نیز مى‌شود و چنین مقامى در خور کسانى است که خودشان به عالیترین مدارج کمال انسانى رسیده باشند و داراى کاملترین ملکات نفسانى (ملکه عصمت) باشند.
افزون بر این، اساساً نقش رفتار مربى در تربیت دیگران بسى مهمتر از نقش گفتار اوست و کسى که از نظر رفتار، نقصها و کمبودهایى داشته باشد گفتارش هم تأثیر مطلوب را نمى‌بخشد. پس هنگامى هدف الهى از بعثت پیامبران بعنوان مربیان جامعه، بطور کامل تحقق مى‌یابد که ایشان از هرگونه لغزشى در گفتار و کردارشان مصون باشند.

 

 

دلایل نقلى(قرآنی ) بر عصمت انبیاء
على رغم ادعاى عدم وجود آیاتى که دلالت بر عصمت می کنند، آیات فراوانى وجود دارد که بیانگر لزوم عصمت در انبیاى الهى مى‏باشد. در ذیل به برخى از آن‏ها اشاره مى‏گردد.
1, «
واذا ابتلى ابراهیم ربُّه بکلمات فاتمهن. قال انى جاعلک للناس اماماً. قال: و من ذریتى. قال: لاینال عهدى الظالمین» و چون ابراهیم را پروردگارش با کلماتى بیازمود، و وى آن همه را به انجام رسانید (خدا به او) فرمود: من تو را پیشواى مردم قرار دادم. )ابراهیم( پرسید: از دودمانم )چطور(؟ فرمود: پیمان من به بیدادگران نمى‏رسد».[ بقره، 124, ر.ک: تفسیر پیام قرآن، ج 7، ص 83 82,]

با چشم پوشى از نکات و درس‏هایى که در آیه وجود دارد، به این مطلب باید اشاره نمود که در برابر آزمایش‏هاى مهمى که حضرت ابراهیم (علیه السلام) با آن روبرو شد و از عهده‏ى همه‏ى آنان به خوبى برآمد، خداوند مقام «امامت» را که پاداش مهمى بود، به ایشان عطا فرمود.

و در مقابل درخواست آن حضرت در خصوص بخشش این مقام به گروهى از دودمانش، فرمود: ظالمان به این مقام دست نخواهند یافت. و کاملاً روشن است، کسى که در حال ظلم باشد و یا دوره‏اى از عمر خویش را هرچند در گذشته در مسیر اشتباه و انحراف و سپرى کرده باشد، از مصادیق ظالم خواهد بود.

از این روى است که فخر رازى در تفسیر آیه‏ى فوق با بیان این که هر پیامبرى نیز امام است و اگر امام نمى‏تواند فاسق و گنهکار باشد، پیامبر به طریق اولى نمى‏تواند گنهکار باشد، مى‏گوید: خواه مراد از تعبیر «عهدى» که در آیه آمده، نبوت باشد و خواه امامت، در هر دو صورت، احدى از ظالمان به مقام نبوت و امامت نمى‏تواند برسد و پیامبر باید معصوم باشد.[ ر.ک: فخر رازى، تفسیر کبیر، ج 10، ص 193,]

البته در گفتار ایشان کمبودى احساس مى ‏شود و هر پیامبرى را امام دانسته و حال آن که امامت مرتبه‏اى فراتر از پیامبرى است و که پرداختن به آن مجال دیگرى را طلب مى‏نماید، ولى اعتراف صریح او در زمینه‏ى دلالت آیه بر لزوم عصمت انبیاء و امام قابل توجه است، خواه عصمت بعد از بعثت، یا قبل از آن.[ تفسیر روح البیان، ج 1، ص 338,]
2, «و ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عند فانتهوا و اتقوا اللَّه ان اللَّه شدید العقاب». آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگیرید (و اجرا کنید) و آنچه را از آن نهى کرده، خوددارى نمایید و از (مخالفت) خدا بپرهیزید که خداوند شدید العقاب است.[ حشر، 7,]

دقت در این آیه نشان مى‏دهد منظور از «ماآتاکم الرسول» تمام اوامر پیامبر اکرم (ص) است زیرا نقطه‏ى مقابل آن، نواهى اوست (و مانهاکم عنه فانتهوا). به همین دلیل بسیارى از مفسران تصریح کرده‏اند که مفاد آیه «عام» است.[ مانند: مرحوم طبرسى در مجمع البیان ؛ ابوالفتوح رازى در روح الجنان؛ قرطبى در تفسیر خود ؛ فخر رازى در تفسیر کبیر و .]

حکمت و لطف الهى اقتضاء دارد که پیامبران، افرادى پاک و معصوم از گناه باشند و حتى کار ناشایسته‌اى از روى سهو و نسیان هم از ایشان سر نزند تا مردم، گمان نکنند که ادعاى سهو و نسیان را بهانه‌اى براى ارتکاب گناه، قرار داده اند

 طبق این آیه باید در برابر اوامر و نواهى پیامبر (صلی الله علیه وآله) تسلیم مطلق بود و تسلیم و اطاعت بى قید و شرط، جز در برابر معصوم ممکن نیست، زیرا در صورت خطا یا ارتکاب گناه یا معصیت، نه تنها باید تسلیم نبود، بلکه باید تذکر داد و نهى کرد.
3, «
من یطع الرسول فقد اطاع اللَّه و من تولى فما ارسلناک علیهم حفیظاً». کسى که از پیامبر اطاعت کند، اطاعت خدا کرده و کسى که سرباز زند، تو در برابر او مسئول نیستى.[ نساء، 80,] این آیه، مفهومى شبیه مفهوم آیه‏ى پیشین دارد و شایان ذکر است که فخر رازى در تفسیر خود این آیه را از قوى‏ترین دلیل‏هاى عصمت پیامبر اسلام (ص) در تمامى اوامر و نواهى و ابلاغ‏هاى او از سوى خداوند و افعال آن حضرت مى‏داند.[ فخر رازى، تفسیر کبیر، ج 10]

آیات دیگرى نیز در موضوع عصمت انبیا که به بیان دیگر ابعاد و کیفیت عصمت انبیا و امامان معصوم ‏(علیه السلام) مى‏پردازند وجود دارد که از ذکر و بررسى جداگانه‏ى آنها خود دارى مى‏شود و تنها به نام سوره‏ها و شماره‏ى آیه‏هاى آنان اشاره مى‏گردد.
4,
سوره‏ى نساء، آیه ی شصت و پنج؛ 5, سوره‏ى احزاب، آیه‏هاى بیست و یک، سى و دو؛ 6, سوره‏ى انعام، آیه‏ى نود؛ 7, سوره‏ى نجم، آیه‏هاى سه و چهار؛ 8, سوره‏ى زمر، آیه‏ى سى و هفت؛ 9, سوره‏ى یس، آیه‏ى شصت و دو؛ 10, سوره‏ى ص، آیه‏هاى چهل و پنج تا چهل و هفت هشتاد و دو هشتاد و سه؛ 11, سوره‏ى جن، آیه‏هاى بیست و شش تا بیست و هشت.
نتیجه بنابر ادله‏ى عقلى عصمت انبیا و آیات قرآن کریم و روایات امامان معصوم‏(علیه السلام) انبیاى الهى از مقام والاى عصمت برخوردارند.

 

 

معنای معصیت حضرت آدم چیست؟

 

 

شیعه امامیه بر این اعتقادند که از انبیاء و ائمه اطهار گناه سر نمی زند، چه گناه صغیره باشد، چه کبیره چه سهوی چه عمد، چه قبل از نبوت باشد چه بعد از آن، لذا انبیاء همگی معصوم بوده و گناهی از آنان سر نمی زند. اما داستان حضرت آدم گویی این مطلب را نقض می کند ...و این سوال پیش می آید که حضرت آدم یا پیامبر نبوده چراکه بنا به روایت از او گناه و خطایی سر زده و یا او مرتکب گناهی نشده و مراد از گناه چیز دیگری است.

«سپس خداوند آدم را در خانه ای مسکن داد که زندگی در آن گوارا بود . جایگاه او را امن و امان بخشید و او را از شیطان و دشمنی او ترساند. پس شیطان او را فریب داد ، بدان علت که از زندگی آدم در بهشت و همنشینی او با نیکان حسادت ورزید. پس آدم یقین را به تردید و عزم استوار را به گفته های ناپایدار شیطان فروخت و شادی خود را به ترس تبدیل کرد که فریب خوردن برای او پشیمانی به بار آورد آنگاه خدای سبحان در توبه را بر روی آدم گشود و کلمه رحمت بر زبان او جاری ساخت و به او وعده بازگشت به بهشت را داد

آنگاه آدم را به زمین خانه آزمایشات و مشکلات فرود آورد تا ازدواج کند و فرزندانی پدید آورد و خدای سبحان از فرزندان او پیامبرانی برگزید.» ( نهج البلاغه، خطبه 1)
حضرت آدم زمانی در بهشت به سر می بردند ( البته این بهشت از نوع بهشت زمینی می باشد) مرتکب خطایی گشتند و از درختی که خداوند از نزدیک شدن به آن ، آنها را نهی کرده بود میوه ای تناول کردند. بنابراین آدم عصیان خدا را مرتکب شد و در قرآن کریم آمده « وَعَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى » (طه 121) یعنی آدم خدا را معصیت کرد و گمراه شد و این آیه صراحت در عصیان آدم دارد

بنابراین علما در مورد آیاتی که دلالت بر عصیان دارد ، با قول اولمان که پیامبر معصوم بوده و نباید مرتکب گناهی شود به توجیه آیات برآمدند که در ادامه ذکر خواهیم نمود. بنا بر روایت ، حضرت آدم و حوا مطمئن شدند که دستور قبلی خدا عوض شده، منتها اشتباه آنها این بود که به محض اینکه شیطان در دهان مار اصرار کرد و قسم خورد که حکم خدا نسخ شده است تسلیم شدند و با این فرض این گناه نیست و ائمه هم فرمودند این ترک اولی است یعنی بهتر بود که این کار را نکند و حتی گناه صغیره هم نیست

از این جهت قرآن هم درباره حضرت آدم این تعبیر را دارد ، « ما از پیش با آدم عهد کردیم و او یادش رفت و ما در او عزمی ندیدیم» ( طه 115) لذا حضرت جزو پیامبران اولوالعزم شناخته نمی شود.

 

 

عصمت به این معناست که فرد روحیه ای داشته باشد که با آن به سراغ معصیت خدا نخواهد رفت و این مرحله ایی بالا تر از عدالت است. البته معصوم چنین نیست که نتواند گناه کند اگر چنین باشد هنر نکرده است بلکه هنر این است که حتی در شرایط سخت و غیر طبیعی هرگز سراغ معصیت خدا نمی رود .
انواع نهی
خداوند حضرت آدم را از نزدیک شدن به درخت نهی کرد. لازم است بدانیم که ما دو قسم نهی داریم : نهی تحریمی و نهی تنزیهی. نهی تحریمی این است که چیز ی تحریم شود ولی نهی تنزیهی این است که شارع بگوید اگر این کار را انجام ندهی بهتر است و این نهی کراهتی است

با این عقیده که ما داریم در اینکه پیامبران و امامان باید معصوم باشند می گوییم این نهی، نهی تنزیهی است و اگر هم در قرآن تعبیر به عصیان شده و گفته شده است « عصی آدم » یعنی آدم عصیان کرد.  بنابراین در قضیه حضرت آدم باید گفت آن نهی از نزدیک شد به درخت ، نهی تنزیهی بوده است که در مخالفت با آن معصیتی تحقق پیدا نمی کند و استحقاق عقابی در بین نیست و لی این نافرمانی عواقب تکوینی دنبال داشت که ضررش به خود آدم برگشت ، او را از بهشت راندند و زشتی های بدنشان نمایان گردید

برای مثال جهت تقرب به ذهن می توان گفت: مثل اینکه کسی نزد پزشک برود و او دستور دهد فلان غذا را نخور و اگر مریض آمد و هر غذایی که دلش خواست را خورد ، اینجا نه معصیتی کرده و نه گناهی مرتکب شده و نه به پزشک توهین کرده است بلکه در اثر این نافرمانی درد و رنج نصیب این مریض خواهد شد.

حضرت ابراهیم

 

 

محل ولادت ایشان» کورثاربا « را از محال کوفه میدانند، مادر ایشان با مادرحضرت لوط خواهر بودند یکی ساره و دیگری ورقه و دختران لاحج بودند . ازحضرت امام صادق روایت می کنند که آذر پدر ابراهیم منجم نمرود و پسر کنعان بود، به نمرود گفت:من در حساب نجوم می بینم که دراین زمان مردی بهم رسد و این دین را نسخ کند و مردم را به دین دیگر بخواند.نمرود پرسید در کدام بلاد ؟ او پاسخ گفت :دراین بلاد یعنی کورثاریاکه دهی از دههای کوفه بود

فرعون پرسید آیا آن مرد به دنیا آمده است، گفت :نه نمرود گفت :پس باید میان مردان و زنان جدایی افکنیم و از تولد نوزادان جلوگیری بعمل آوریم .به خواست خدا ابراهیم دور از شم مأموران بدنیا آمد او را پس از تولد در غاری پنهان داشتند و در غار را با سنگ محکم کردند و مادر ایشان هر روز برای شیردادن او می رفت . از طرفی خداوند در انگشت وی شیر قرار داده بود که از آن شیر می مکید

یکی ازروزها که ابراهیم بزرگ شده بود وقتی مادر به دیدار او می رفت، وقت بازگشت دامن مادر گرفت که : ای مادر !مرا با خود ببر، مادر علت را گفت نوشته اند که پس از اصرار زیاد وی قرار شد ماجرا را به آزر بگوید و از او اجازه بگیرد سپس روز بعد او را به خانه برد

پس چون ابراهیم نوجوان شد و از غار بیرون آمد، خواست خدای خود را پیدا کند، هنگام غروب ستاره زهره را دید، گفت : این خدای من است، چون زهره فرو رفت، گفت : خدای من نباید از بین برود و من افول کنندگان را دوست نمی دارم و چون ماه از مشرق خویش طلوع نمود ابراهیم گفت : پس این باید خدا باشد، چون صبح شد، ماه هم ازآسمان محو شد، ابراهیم گفت :اگر خداوند هدایتم نکند من از گمراهان خواهم بود

سپس خورشید درخشان را دید گفت: پس این خدای من است، این بزرگتر است پس هنگام غروب خورشید هم در مغرب فرو رفت، ابراهیم به قوم خود گفت :من از آنچه شما پرستش می کنید بیزارم و من روی خود را به سوی خدایی می دارم که آفریننده آسمانها و زمین است و اینها که شما می پرستید شرک است و من فقط خدای یگانه را کرنش می کنم، آزر وقتی ابراهیم را دید، مادرش را خطاب زد:این کیست که در سرزمین نمرود زنده مانده است؟ مادرش گفت :فرزند توست و آزر با ترس مادر را مورد عتاب قرار داد که جواب نمرود را چگونه بگوید!مادر ابراهیم گفت :نگران آن نباش، خودم پاسخ می گویم

 

 

گفتگوی ابراهیم با پدر!

 

 

آزر بت پرست و منجم درگاه نمرود بن کنعان بود با پدرش اینگونه محاجه می نمود و می خواست او را از بت پرستی باز دارد، پدر برای چه می پرستی چیزی را که نه می شنود و نه می بیند و ترا بی نیاز نمی سازد فایده ای ندارد ؟ و ادامه می داد ای پدر من را خداوند علمی داده است اسم که تو از آن بی بهره ای، شیطان را پرستش مکن که او برای خداوند رحمان عصیان و سرکشی نمود، من از خداوند می ترسم که عذابی بر تو نازل شود و گرفتار شیطان شوی و یار و همراه شیطان گردی آزر گفت :

آیا از خدایان ما روی می گردانی ای ابراهیم، اگر دست بردار این کار خود نباشی، ترا سنگسار خواهم کرد.ابراهیم گفت :سلام بر تو خدا حافظ من برای تو ازخداوند طلب غفران و آمرزش می کنم. 1 بعضی نام پدر ابراهیم را تارخ گویند و ازر را سرپرست ابراهیم می دانند

 

 

نقشه شکستن بت ها

 

 

ابراهیم که بت پرستی را خیلی ناگوار می داشت و جهالت قوم خود را درآن می دید، آنها را از این کار باز می داشت و با دلائل مختلف آنان را به یگانه پرستی وامی داشت ولی آنهاا همچنان به آئین خویش باقی بودند و اعتقاد داشتند که باید پیرو اجداد خویش باشند

ابراهیم برای آنها نقشه ای کشید و آن اینکه، روز عیدی که همه برای جشن به صحرا رفتند، ابراهیم نرفت، دلیل پرسیدند، نگاه به آسمان کرد وگفت :گویا من امروز مریض باشم و بعد از آنکه جملگی پشت کردند، سراغ بت ها رفت و غذ ا جلوی آنها گرفت و گفت :چرا نمی خورید؟

یکی پس از دیگری شکست، آنگاه تبر خود را روی دوش بت بزرگ نهااد . چون برگشتند جهت تعظیم به بت خانه آمدند با منظره ای عجبیب روبرو شدند، آنگاه یکی گفت :کسی که او را ابراهیم گویند، از اینها به بدی یاد می کرد، شاید کار او باشد او را خواستند و مردم را حاضر کردند و ابراهیم را مورد سؤال قرار دادند، آیا تو اینکار را با بت های ما کردی ای ابراهیم؟ گفت: چرا از آن بزرگ شان نمی پرسید که تبر دارد، لابد او اینچنین نمود، آنوقت به خود آمدند و گفتند: عجب ستمی به خود روا می دارید ! سرهای خویش را به پائین آوردند با خود گفتند : براستی می دانی که آنها سخن نمی گویند!

ا وجود براین باز نمرود دستور داد تا ابراهیم را به آتش بکشند، پس ابراهیم را در حالیکه در میان آتشی که اطراف آن را دیوار کشیده بودند، انداختند، نمرود هم برای خود در مکانی مترفغ، جایگاه ساخت و خواست تانظاره گر عذاب ابراهیم باشد .ابراهیم تمام توکل و توسل خود را به خدا کرد :می گویند اینچنین خدا را یا الله یا واحد یا احد یا صمد یا من لم خواند یلد ولم یولد و لم یکن له کفواً احد نجّنی من النّار و در این حال که ابراهیم در میان هوا از برحمتک منجنیق جدا شد گویند که جبرئیل او را خطاب کرد: آیا تو را به سوی من حاجتی هست؟

 

 

ابراهیم فرمود :اما به سوی تونه، بلکه از پروردگار عالمیان چرا . لا الله پس انگشتری به او داد که برآن نقش بسته بود الا الله، محمد رسول الله اَلْجاْت ظهری الی الله و پس درحالی « اَسنَد تامری الی الله و فو ضت امری الی الله پس وارد آتش شد که از سوی حق تعالی خطاب آمد کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم یعنی سرد و مایه سلامت برای ابراهیم باش و اینچنین آتش گلستان شد و جبرئیل آمد و با حضرت درمیان آتش مشغول صحبت شد

نمرود که این حال ابرهیم را دید گفت کسی که خدایی بگیرد مثل خدای ابراهیم بگیرد و نمرود باز دست از محاجه با ابراهیم برنداشت، روزی از او پرسید خدای تو کیست؟ فرمود او که زنده می گرداند و می میراند، گفت :من نیز اینچنین کنم و امر کرد دو نفر را که واجب القتل بودند یکی را کشتند و دیگری را رها کرد

ابرهیم فرمود : پروردگار من آنست که خورش ید را از مشرق درآورد تو اگر قدرت داری آنرا ا ز مغرب بیرون آر، دراینحال نمرود مبهوت شد و از پاسخ درمانده ماند و با وجود قدرتی که در ابراهیم ملاحظه کرد و دانست که او از بهره های عظیم ایمان و نصرت پروردگار برخوردار است ولی باز، جهت حفظ اریکه قدرت خویش و برای اینکه مردم دور ایشان جمع نشوند، دستور داد ابراهیم را از بلاد او بیرون کنند و نگذاشت که گله ها و مال های خود را با خود ببرد، ابراهیم مخاصمه به نزد قاضی برد و اموالش را به اودادند .و به سمت شامات عازم شد

 

 

هجرت ابراهیمی!

 

 

ابراهیم با لوط که به او ایمان آورده بود و همسرش ساره به سوی شامات و فلسطین بیت المقدس به راه افتادند، تابوت صندوقچه ای ساخت و ساره را درآن گذاشت و این از بابت غیرتی بود که برای حفظ همسر جوان و زیبای خویش از شر سلاطین داشت و اینچنین از ملک نمرود بیرون رفتند و داخل ملک شخصی از قبط شد که او را غرازه می گفتند، پس یکی از عشّاران آمد که عشر مال ابراهیم را بگیرد، چون به تابوت رسید، ابراهیم از گشودن آن مانع شد و گفت : عشرآن هرچه هست بگویید تا پرداخت کنم

گفت :تا نگشائیم نمی شود، پس به زور آنرا گشودند چون جمال ساره را دیدند، گفتند :با تو چه نسبت دارد؟ گفت : دخترخاله و حرمت من است، گفت :چرا او را در تابوت مخفی داشتی؟ ابراهیم گفت : برای غیرت تا کسی او را نبیند، عشّارگفت : نمی گذارم از اینجا حرکت کنید تا قضیه این زن را به سلطان عرض کنم، تابوت را نزد سلطان بردند، در حالیکه ابراهیم هم با آنها به اصرار رفت، پادشاه گفت : تابوت را بگشا

ابراهیم فرمود: ای پادشاه حرمت و دخترخاله ام در آن است جمیع اموال خویش می دهم تا آن را نگشایی، پادشاه به زور آنرا گشود،

 

 

چون چشم اش به زیبایی ساره رسید، خواست متعرض شود، ابراهیم از او رو برگرداند و گفت :خدایا حبس فرما دست او را از حرمت و دخترخاله ام .فوراً دستش خشک شد و نتوانست به ساره رساند .به ابراهیم گفت :خدای تو چنین کرد؟ فرمود : بلی خدای من صاحب غیرت است و حرام را دشمن می دارد .پادشاه گفت :از خدا بخواه دست مرا به من برگرداند و من دیگر متعرض حرمت تو نمی شوم ، ابراهیم دعا کرد و او شفا یافت

پادشاه که قدرت ابراهیم(ع)را دید، کنیزی را به او بخشید که خدمت ساره کند. پس ابراهیم به سمت شامات روانه شد و لوط را در ادنای شامات به رسالت گذاشت.و ساره چون دیگر فرزند دار نشد و ابراهیم را علاقمند به فرزند می دید، هاجر کنیز خود را به ابراهیم فروخت .پس از او فرزندی به دنیا آمد که او را اسماعیل نام گذاشت! ابراهیم خواست هاجر و اسماعیل را از چشم ساره دور کند، و به سمت عربستان حرکت داد و در بیابانی خشک مسکن گزیدند

آنجا آذوقه و آبی برای هاجر و فرزندش نماند و کودک از تشنگی پای بر زمین می کوفت و هاجر از دور آب مشاهده می کرد از تابش خورشید به شن ها سراب ایجاد می شد هفت بار بین صفا و مروه می دوید که شاید آب پیدا کند.

پرسش ابراهیم درباره چگونگی زنده کردن مردگان

 

 

همانگونه که درآیه 260 سوره بقره می خوانیم ابراهیم از پروردگار پرسید :خدایا به من نشان بده چگونه مردگان را در قیامت زنده می کنی .خطاب آمد آیا ایمان نداری، گفت : ایمان دارم لیکن می خواهم قلبم به اطمینان برسد دستور فرمود که چهار پرنده گیر و آنها را نزد خود ببر، سپس پاره های را هر کدام، برروی کوهی قرار ده سپس هر کدام را که خواستی صدا زن تا با شتاب و سرعت نزد تو آیند و بدان که خداوند عزیز و حکیم است کارهایش استوار و غالب و از روی حکمت است

ابراهیم کرکس و مرغ آبی و طاوو س و خروس را هرکدام ریزه ریز، کرد و با هم مخلوط نموده، روی ده کوه نهاد و منقار مرغان را درمیان انگشتان خود گرفت و نزد خود آب ودانه گذاشت پس هرکدام را صدا می زد به سوی اجزای خود پرواز می کرد، بدن هایشان متصل شد و ابراهیم دست از منقارها برداشت و هرکدام آمدند و از آب ودانه خوردند و گفتند :

ای پیامبر خدا، زنده کرده ای ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهیم گفت :بلکه خدا مردگان را زنده می کند و او برهمه چیز قادر است . بعضی دیگر آن مرغان را هدهد و صرد و طاووس و کلاغ نام بردند .

 

 

حضرت یعقوب

 

 

یعقوب از فرزندان اسحق است بنا به توصیه پدرش به سرزمین دا ئی خود لابان واقع درعراق رفت .عرض کرد: پدرم سلام رسانید و پیام داد که راحیل)راحله(را از شما خواستگاری کنم ، دائی شان قبول کرد ولی چون راحیل کوچک بود قرار شد که هفت سال بگذرد و یعقوب چوپانی گوسفندانش را بعهده گیرد و تا آن زمان دختربزرگترش لعیا را به ازدواج وی درآورد حکم منع ازدواج با دو خواهر در آن زمان نازل نشده بود لابان برای هرکدام ازدختران خود کنیزی قرارداد، یعقوب از دو همسر و دو کنیز خود دارای دوازده فرزند شد که بعداً به همراه آنها به سوی سرزمین پدری خود کنعان حرکت کرد

 

 

حضرت یوسف

 

 

یوسف از میا ن فرزندان یعقوب از همه عزیزتر و دوست داشتنی تر بود.هم صاحب جمال بود و هم دارای کمال. علامه مجلسی در حیوه القلوب به روایت ابوحمزه ثمالی از امام زین العابدین)ع(آورده است که چون یعقوب یک شب سائلی را که روزه دار بود اطعام نکرد چون باور نکرد که او مستحق باشد، درحالی که وی نزد خدا آبرو داشت بدین سبب گرفتار بلای حسادت فرزندان و دوری یوسف شد

 و نوشته اند نام آن سائل ذمیال بود که به درگاه خدا گریست و از حال خود که مسافری گرسنه و غریب بود شکایت نزد خدا برد و آورده اند :درهمان شب که ذمیال گرسنه و یعقوب و خانواده اش سیر خوابیدند ، یوسف خواب دید که یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده می کنند

چون این خواب برای پدر بازگفت :از آنجایی که بریعقوب وحی شده بود که بلا بردوستان خدا زودتر از دشمنان او وارد می شود و مستعد بلا باش !لذا به یوسف گفت :این خواب خود را به برادران خود نقل مکن چرا که می ترسم برتو حسادت و حیله وارد کنند

 

 

و یوسف این نصیحت را عمل نکرد و خواب را به برادران خود نقل کرد .برادران نزد پدر آمده، گفتند :ای پدر ما !چرا ما را امین نمی گردانی بر یوسف که همراه ما او را بفرستی و حال آنکه ما از برای او خیر می خواهیم، بفر ست او را فردا که با ما گردش کند و ما او را محافظت می کنیم

یعقوب فرمود : مرا اندوه می رسد از اینکه او را با خود برید و گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید. . روبین پیشنهاد کرد، او را نکشید، بلکه درچاه بیندازید.بعضی هم گفتند :که او یهودا و بعضی گفتند: لاوا بود پس هنگامی که اتفاق کردند که او را در چاه بیندازند خداوند او را وحی نمود که غم مخور البته تو روزی برادران را به کار بدشان آگاه می سازی که آنها درک مقام تو نمی کنند و اینچنین یوسف آرامش یافت.

 

 

برادران شبانه نزد پدر آمدند درحالیکه گریان بودند، پدر از حال یوسف پرسید گفتند:قصه این که ما در صحرا برای مسابقه رفته، یوسف را بر سر متاع خود گذاردیم چون باز گشتیم یوسف را گرگ طعمه خود ساخته بود و ما هر چند راست گوییم تو باور نخواهی کرد و برای اثبات این ادعای کذب، پیراهن یوسف را که به خون آغشته کرده بودند به خون بزغاله ا ی آلوده کردند نزد پدر آوردند، یعقوب گفت : بلکه این امر زشت را نفستان زیبا نشان داده است و من بر این مصیبت صبر جمیل می نمایم.

 خداوند براین توصیف شما داناترست یعقوب از پیراهن پاره نشده دانست که یوسف را گرگ نخورده است کاروانی آنجا رسید و سقای قافله را برای آ ب فرستادند، دلو را که از چاه برآورد دیدند غلامی چون ماه تابان در دلو به جای آب درآمد گفت:به به بشارت که خوشبختی به ما روی آورده است او را پنهان داشتند که سرمایه تجارت کنند پس برادران که نزد کاروان رسیدند گفتند :

این پسر غلام ماست و او را به آن قافله به قیمت ناچیزی فروختند عزیز مصر که او را خریداری کرد به همسر خویش سفارش کرد که این غلام را گرامی دار که امید است ما را سود بخشد یا او را به فرزندی برگیریم

 

 

.و اینچنین یوسف صاحب تمکین واقتدار شد و همانگونه که یعقوب به وی گفته بود او صاحب تعبیر خواب شد و چون یوسف به سن جوانی و بلوغ رسید زن پادشاه عاشق و شیفته او شد و از او تقاضای مراوده نفس کرد ولی یوسف :درپاسخ گفت :معاذالله، خداوند پروردگار من است او جایگاه مرا نیکوگردانید و گنهکاران را دوست نمی دارد، زن که به مرتبه شعف عشق، بی قرار بود، درها را محکم بسته بود و برگناه ا صرار داشت که یوسف خواست از این دام شیطانی بگریزد آورده اند که یوسف فرشته ای را به شکل یعقوب دید که انگشت به دندان گرفته بود و در روایت است که زلیخا درخانه بتی داشت که درآن هنگام روی آن را پوشاند و اینچین خداوند یوسف را به شرم از خود آورد واو فرار کرد. .

زلیخا از پشت پیراهن یوسف را گرفته بود که دریده شد، ودرآن زمان بود که آقای این زن از در داخل شد، زلیخا برای فرار از گناه خود یوسف را بد نام کرد و را به عمل زشت متهم نمود و از همسرش خواست که در مقابل این کارش قصد سوء وی او را عذاب نماید، یا وارد زندان کند، یوسف هم که بی گناه بود گفت :که او خود چنین خواهشی داشته است

شاهدی را آوردند که از اهل خانواده زن بود می نویسند که کودکی در گهواره بود که به اذن خدا شهادت داد و اینگونه شهادت آورد که اگر پیراهن یوسف از پیش دریده شده باشد . پس این زن راست می گوید واگر از پشت دریده شد ه باشد، او دروغ می گوید و یوسف برحق و راستی است و چون عزیز مصر مشاهده کرد که پیراهن یوسف ا ز پشت دریده شده ، گفت :این از مکر شما زنان است که بسیار مکر کننده اید !و از او خواست تا استغفار نماید

خبر عشق زلیخا به یوسف و مراوده و خواهش نفس او در تمام شهر پیچید و جملگی سخن به ملامت او گشودند، چون زلیخا این را شنید، دستور داد تا زنان را به کاخ دعوت کنند و متکاهایی نرم برایشان فراهم نمود و برای هرکدام ترنج و کارد قرار داد، آنگاه دستور داد تا یوسف در میان آنان وارد شود، زنان ازجمال یوسف به تحیر افتادند و گفتند:عجب که این فرشته ای است نه انسان و به جای ترنج، دست های خود را با کارد بریدند

سپس زلیخا باز هم برای حفظ آبروی خود و راضی نمود نفس خود به جهت پرهیز از گناهی که در یوسف دیده بود از عزیز مصرخواست تا او را روانه زندان کنند که یوسف زندان رفتن را برانجام گناه برگزید.

 

 

حدیثی زیبا از پیامبر گرامی اسلام)ص(

 

 

هفت گروه اند که خداوند آنها را در سایه عرش خود قرار می دهد آنروز که سایه ای جز سایه او نیست پیشوای دادگر جوانی که از آغاز عمر دربندگی خدا پرورش یافته، کسیکه قلب او به مسجد و مرکز عبادت خدا پیوند دارد و هنگامی که از آن خارج می شود در فکر آنست تا به آن باز گردد، افرادی که در طریق اطاعت فرمان خدا متحداً کار می کنند و به هنگام جدا شدن از یکدیگر نیز رشته اتحاد معمولی آنها همچنان برقرار است.

و کسیکه به هنگام شنیدن نام پروردگار توانا، اشک از چشمان او سرازیر شود و مردی که زن زیبا و صاحب جمالی او را به سوی خویش دعوت کند او بگوید من از خدای می ترسم و کسی که کمک به نیازمندان می کند و صدقه خود را مخفی می دارد آنچنانکه دست چپ او از صدقه ای که بادست راست داده با خبر نشود. باری، با آن دلائل روشن که بر پاکدامنی و عصمت یوسف دیدند، باز صلاح چنین دانستند که یوسف را چندی به زندان کنند

یوسف چون این سخن بشنید دست بدعا برداشت گفت :ای خدا مرا رنج زندان خوشتراست از این کار زشتی که زنان از من تقاضا دارند بارالها اگر تو حیله اینان به لطف وعنایت از من دفع نفرمایی به آنها میل کرده از اهل جهالت و شقاوت گردم .خدا دعای او را مستجاب کرده مکر آن زنان را از او بگردانید که خداوند دعای بندگان مخلص را می شنود و به احوال خلق آگاه است و با یوسف دو جوان دیگر هم از ندیمان و خادمان شاه زندانی شدند آن دو جوان با دیدن آثار هوش و دانش بسیار در سیمای یوسف تعبیر خوابی را که شب در زندان دیده بو دند از او خواستند

 

 

یکی گفت: من در خواب دیدم انگور برای شراب می افشرم .دیگری گفت :من دیدمی که بر بالای سرخود طبق نانی می برم و مرغان هوا از آن منقار می خورند یوسفا تو ما را از تعبیر آن آگاه کن که ترا از نیکوکاران و دانشمندان جهان می بینیم .

یوسف در پاسخ آنان گفت:من شما را از آن پیش که طعام اید و تناول کنید به تعبیر خوابتان آگاه می سازم که این علم را خدای من به من آموخته است زیرا من آئین گروهی که به خدا ایمان و به آخرت کافرند ترک گفتم و از پدرانم ابراهیم خلیل و اسحق و یعقوب که دین توحید و خدا پرستی است پیروی کردم . .

درآئین ما هرگز نباید چیزی با خدای شریک گردانیم و احدی را مؤثر در کار آفرینش دانیم این توحید و ایمان به یگانگی خدا فضل و اعطای خداست برما و برهمه مردم لیکن اکثر مردمان شکر این اعطا بجا نمی آورند ای دو رفیق زندان من از شما می پرسم آیا خدایان متفرق بی حقیقت مانند بتان و فراعنه و غیره بهتر و در نظام خلقت مؤثرند یا خدای یکتاهی قادر و غالب بر همه قوای عالم وجود )؟

(بدانید که آنچه را غیر خدا می پرستید اسماء بی حقیقت و الفاظ بی معنی است که شما خودتان و پدرانتان ساخته اید هیچ نشان خالقیت و کمترین اثر الهیت درآن خدایان باطل ننهاده است و همه بی اثر و تنها حکمفرمائی عالم وجود خداست و به شما بندگان امر فرموده است که جز آن ذات یکتا کسی را نپرستید این آئین محکم است

 

 

لیکن اکثر مردم از جهالت بر این حقیقت آگه نیستند یوسف پس از آنکه دو رفیق زندانش را بدین حق دعوت کرد آنگاه به تعبیر خواب آنها پرداخت و گفت ای دو رفیق زندان من اکنون تعبیرخوابتان را بشنوید اما یکی از شما ساقی شراب شاه خواهد شد و دیگری بدار آویخته وآن قدر برچوبه دار بماند تامرغان مغر سر او را بخورند آن مرد که تعبیرخواب خود را شنید برای رهایی از خطر خواب را به دروغ منکر شد

یوسف گفت :در قضای الهی راجع به امری که سؤال کردید چنین حکم شده است آنگه یوسف از رفیقی که ساقی شاه و اهل نجاتش یافت درخواست کرد که مرا نزد پادشاه یاد کن باشد که چون بی تقصیرم ببیند و از زندانم برهاند در آن حال شیطان یاد خدا را ازنظرش ببرد و به خلق متوسل شد بدین سبب چند سال محبوس بماند و پادشاه مصر ولید بن ریان که عزیز مصر، وزیر او محسوب میشد، به دانشمندان دربار خود گفت من خوابی دیدم هفت گاو نر فربه را هفت گاو لاغر خوردند و هفت خوشه تر را هفت خوشه خشک نابود کردند ای بزرگان ملک مرا به تعبیر آن اگر علم خو اب می دانید آگه گردانید

آنها گفتند :این خواب پریشان است و ما تعبیرخواب پریشان نمی دانیم در این حال آن رفیق زندانی یوسف که نجات یافته مقرب سلطان بود بعد از چند سال به یاد یوسف افتاد و گفت : من شاه را به تعبیر خواب او آگه می سازم مرا نزد یوسف زندانی فرستید که از او باز جویم در زندان رفت گفت :ای یوسف راستگو ما را تعبیر این خواب که هفت گاو فربه هفت گاو لاغر خوردند و هفت خوشه سبز را هفت خوشه خشک نابود ساختند آگاه گردان که شاید از پیش تو نزد مردم بازگردم شاه و دیگران همه تعبیر خواب و مقام ترا بدانند

 

 

یوسف در تعبیر خواب گفت:باید هفت سال متوالی زراعت کنید و هر خرمن را که درو کنید جز کمی که قوت خود می سازید همه را با خوشه در انبار ذخیره کنید که چون این هفت سال بگذرد هفت سال قحطی پیش آید که ذخیره شما به مصرف قوت مردم برسد جز اندکی که باید برای تخم کاشتن در انبار نگاه دارید آنگاه بعد از سنوات و شدت باز سالی برسد که مردم درآن به آسایش و وسعت فراوانی و نعمت میرسند و این شخص تعبیر خواب را به شاه عرضه داشت) شاه (یوسف را خواست

و گفت: زود او را نزد من بیاورید و چون فرستاده شاه نزد یوسف آمد به او گفت :بازگرد و شاه را از من بپرس چه شد که زنان مصری همه دست خود بریدند؟ آری خدا به مکرآنان و بی گناهی من آگاه است

شاه زنان مصری را گفت :حقیقت حال خود را که با یوسف مراوده داشتند بگوئید همه گفتند :ما از یوسف هیچ بدی ندیدیم و جز عفت نفس در او مشاهده نکردیم

 

 

در این حال زلیخا زن عزیز مصر اظهار کرد که الان حقیقت آشکار شد و من به گناه خود اعتراف می کنم من به خواهش نفس خود با یوسف عزم مراوده داشتم و او که دعوی عفت و بی گناهی میکند البته از راستگویان است . یوسف گفت :من این کشف حال نه برای خود نمایی بلکه برای آن خواستم که عزیز مصر بداند من هرگز در انی به او خیانت نکرده ام و بداند که هرگز خدا خیانتکاران را به مکر و خدعه بمقصود نرساند . .

من خود ستایی نکرده نفس خویش را از عیب و نقص مبرا نمی دانم زیرا نفس اماره انسان را به کارهای زشت و ناروا سخت وا میدارد و جز آنکه خدا به لطف خاص خود آدمی را نگه دارد که خدای من بسیار آمرزنده مهربان است

شاه گفت : یوسف را نزد من آرید که من او را از زندان خلاص و ازخاصان خود گردانم چون او را ملاقات کرده با او هرگونه سخن به میان آورد او بسیار خردمند و شایسته یافت گفت: تو امروز نزد من امین و صاحب منزلت خواهی بود یوسف به پادشاه گفت :دراینصورت مرا به خزینه داری مملکت و ضبط دارائی کشور منصوب دار که من درحفظ دارائی و مصارف آن دانا و بصیرم

 

 

سپس یوسف به مقام شاهی رسید و ما در حقیقت یوسف را در زمین بدین منزلت که هرجا خواهد فرمانروا باشد رساندیم نه شاه مصر که هرکس را ما بخواهیم به لطف خاص خود مخصوص میگردانیم و اجر هیچکس از نیکوکاران را در دنیا ضایع نمی گذاریم و حال آنکه اجر عالم آخرت برای اهل ایمان و مردم پرهیزکار بسیار بهتر از اجر و مقام دنیوی برادران یوسف که در کنعان به قحطی مبتلا شدند چهل سال بعد از فروختن یوسف به مصر نزد یوسف آمدند.

یوسف آنها را شناخت ولی آنها یوسف را نشناختند برادران یوسف در برابر متاعی که آورده طعام خواستند یوسف چون بار غله آنها را بست از آنان پرسید که شما برادر دیگری نیز دارید گفتند :یک برادر پدری هم داریم گفت :می خواهم برادر پدر را نزد من سفر دیگر بیاورید نمی بینید که من مقدار زیادی از خواربار به شما اعطا کردم و بهترین میزبان شما بودم و اگر آن برادر همراه نیاورید دیگر به کشور من نیایید و ازمن تقاضای مساعدت نکنید

 

 

.برادران گفتند:تابتوانیم می کوشیم که پدرش را راضی کرده برادر را همراه بیاوریم آنگاه یوسف به غلامانش گفت: متاع این کنعانیان را درمیان بارهایشان بگذارید که چون به شهر رفته متاع خود را دیدند دریابند که من غله بلاعوض به آنها داده ام این احسان موجب شد که شاید باز نزد من مراجعت کنند چون برادران نزد پدر بازگشتند گفتند :ای پدر با همه کرم و سخای خدیو مصر غله بسیار به ما عطا شد وعده داد که اگر برادر خود را به همراه آورید به شما گندم فراوان خواهم داد

پس تو با کمال اطمینان او را با ما بفرست تا غله کافی تهیه کنیم البته کاملا نگهبانی او خواهیم کرد.یعقوب گفت :آیا همان قدر در باره این برادر به شما مطمئن و ایمن باشم که درباره یوسف مطمئن بودم بلی باز این را هم به خدا می سپارم که خدا بهترین نگهبانان و مهربانترین مهربانان است چون برادران بارها را گشودند متاعشان را به خود رد شده یافتند پدر را گفتند :که ما دیگر چه می خواهیم با همین مال التجاره باز به مصر میرویم و غله برای اهل بیت خود تهیه کرده برادر را هم در کمال مراقبت حفظ می کنیم و با شتری براین قوت کم که اکنون آورده ایم می افزائیم

 

 

.یعقوب گفت :تا شما برای من به خدا عهد و قسم یاد نکنید که او را برگردانید یا به قهر هلاک شوید من هرگز بنیامین را همراه شما نخواهم فرستاد چون برادران عهد و قسم یاد کردند یعقوب گفت :خدا بر قول ما وکیل و گواه است و او را فرستاد و گفت: ای پسران من سفارش میکنم که چون به مصر برسید همه از یک دروازه وارد نشوید بلکه از درهای مختلف وارد شوید و بدانید که از خدا چیزی شما را بی نیاز نتواند کرد که فرمانفرمای عالم جز خدا نیست بر او توکل میکنیم و باید همه صاحبان مقام توکل بر او اعتماد کنند چون آنها به ملک مصر به طریقی که پدر دستور داده بود وارد شدند

 البته چیزی آنان را از خدا بی نیاز نکرد جز آنکه در دل یعقوب که گفت :از درهای متفرق درآئید غرضی بود که از چشم بد گزندی نبینند ادا گردید و او بسیار دانشمند بود زیرا ما او را به وحی خود علم آموختیم ولیکن اکثر آنها نمی دانند و چون برادران بر یوسف وارد شدند او برادر خود بنیامین را مشتاقانه به حضور خواند یوسف آنها را با احترام و اکرام تمام پذیرفت و به میهمانی خویش دعوت کرد دستور داد هردو نفر در کنار سفره یا طبق غذا قرار گیرند آنها چنین کردند در این هنگام بنیامین که تنها مانده بود گریه را سرداد و گفت اگر برادرم یوسف زنده بود مرا با خود بر سر یک سفره می نشاند

چرا که از یک پدر و مادر بودیم یوسف روبه آنها کرد و گفت مثل اینکه برادر کوچکتان تنها مانده است ؟ من برای رفع تنهائیش او ر ابا خودم بر سر یک سفره می نشانم سپس دستور داد برای هر دو نفر یک اطاق خواب مهیا کردند باز بنیامین تنها ماند یوسف گفت او را نزد من بفرستید در این هنگام یوسف برادرش را نزد خود جای داد اما دید او بسیار ناراحت و نگران است

 

 

و دائماً به یاد برادر از دست رفته اش یوسف می باشد در اینجا پیمانه صبر یوسف لبریز شد و پرده از روی حقیقت برداشت چنانکه قرآن میگوید هنگامیکه وارد بریوسف شدند او برادرش را نزد خود جای داد و گفت من همان برادرت یوسفم غم مخور و اندوه راه مده و از کارهایی که اینها می کنند نگران مباش و در کنار خویش او را جای داد و به او اظهار داشت که همانا برادر تو یوسف که از فراغش می سوختی منم برآنچه برادران به یوسف کردند محزون مباش

در این هنگام طبق بعضی روایات یوسف به برادرش بنیامین گفت آیا دوست داری نزد من بمانی او گفت آری ولی برادرانم هرگز راضی نخواهند شد چرا که به پدر قول داده اند و سوگند یاد کرده اند که مرا به هرقیمتی که هست با خود بازگردانند یوسف گفت غصه مخور، من نقشه ای میکشم که آنها ناچار شوند ترا نزد من بگذارند

 

 

سپس هنگامیکه بارهای غلات را برای برادران آماده ساخت دستور داد پیمانه گران قیمت مخصوص را درون بار برادرش بنیامین بگذارد میگویند برادران یوسف به هنگام ورود به مصر، دهان شترهای خود را با دهان بند بسته بودند تا زراعت و اموال کسی زیان نرسانند

چون بارآن قافله را مهیا ساختند جام زرین شاه را در رحل برادر نهاد آنگاه از غلامان منادئی ندا کرد که ای اهل قافله شما بی شک دزدید .آنها رو به غلامان کرده برآشفتند که مگر چه چیز از شما مفقود شده است که نسبت سرقت به ما می دهید غلامان گفتند : جام شاه ناپیدا است و من که رئیس انبارم یکبار شتر طعام ضمانت کنم برآن کس که جام را پیدا کرده بی اورد برادران گفتند : به خدا سوگند که شما به خوبی حال ما دانسته و شناخته اید که برای فساد بدین سرزمین نیامده ایم و دزد نبوده ایم غلامان گفتند :اگر کشف شد که شما دروغ می گویید کیفرآن دزد چیست؟

 

 

گفتند :جزای آن کس که این جام در رحل او یافت شود آن است که هم او را به بندگی برگیرند که ما دزد و ستمکار را چنین به کیفر می رسانیم، یوسف یا مأمور او شروع در تحقیق از بارهای ایشان کرد آخر مشربه را از بار برادر خود بنیامین بیرون آورد این تدبیر ما به یوسف آموختیم که در آئین ملک این نبود که بتوان آن برادر را به گرد گیرد جز آنکه خدا خواهد و دستوری از طریق وحی به یوسف بیاموزد ما که خدای جهانیم هر کس را بخواهیم به مراتب بلندی می رسانیم تا مردم بدانند که فوق هر دانشمندی دانشمندتری وجود دارد تا به خدا منتهی شود و تنها خدا در همه اوصاف و کمالات فوق همه موجودات است)

 برادران (چون مشرب ه شاه از بار بنیامین درآمد گفتند: اگراین دزدی کند بعید نیست که برادرش یوسف نیز از این پیش دزدی کرد ز پدر مادری بتی دزدید که نابود کند زیرا با بت از کودکی دشمن بود یوسف چون اتهام دزدی را به خود شنید خشم خود را فرو برد قضیه را در دل خود پنهان کرد و گفت:شما مردم بسیار بدی هستید و خدا به حقیقت آنچه بر من نسبت می دهید آگاه تراست .

 

 

حضرت داود

 

 

داود در زمان یوشع یا اشموئیل که بعد از حضرت موسی به رسالت قوم مبعوث شده بود زندگی می کرد و در آن زمان جوانی بود که در یک نبرد خدایی شجاعت و دلاوری مردی ازخود بجای گذاشت و با کشتن جبار زمان خود به نام جالوت به درجه حکمت و ملکت از سوی خداوند رسید

قصه از این قراراست که جمعی از بزرگان بنی اسرائیل پس از وفات حضرت موسی نزد پیامبرشان یوشع یا اشموئیل تنومند خوش اندام دارای اندام قوی آمدند و از او خواستند تا فرمان جهاد برعلیه ستمگر زمان شان جالوت را بدهد یوشع گفت :آیا گمان نمی کنید که حکم جهاد صادر شود و شما سر باز زنید ؟

 گفتند : چگونه نبرد نکنیم با این ستمگر، حال آنکه ما را از خانه و کاشانه و اهل مان بیرون نمود و ما را به ویرانی و بیچارگی کشانده است. آنگاه که از سوی خداوند خدمان آمد که طالوت را بعنوان فرمانده دراین جهاد پیروی نمائید زبان به اعتراض گشودند و گفتند :چگونه او بر ما فرمانروایی و سروری نماید، حال آنکه ما براین کار111 شایسته تریم و او از نظر مال و ثروت چیزی در دست و بال ندارد

یوشع به آنها گفت : ولی او دارای دو صفت برجسته است که لازمه فرماندهی است و برتری او را ثابت می کند او هم قوی است و هم دارای علم فراوان

پس اگر واقعاً تصمیم به جهاد با دشمن خویش دارید او را فرمانده خویش برگزینید و دست از اختلاف بردارید و باز نشانه ای دیگر برای او بازگو کرد که همه ساکت شدند و آن اینکه صندوقچه ای دارد که درآن سکینة پروردگارتان است که میراث خاندان موسی و هارون است

 

 

.نویسنده کتاب تاریخ انبیاء(سیدمحمد مهدی موسوی )از امیرالمؤمنین نقل می کند که سکینه (جانوری بود )که روی آ ن به مثابة روی آدمی بود و دو بال داشت و به وقت کارزار از تابوت بیرون می آمد و مانند بادی که سخت وزد بر روی دشمنان می جست و ایشان را متفرق می ساخت و بنی اسرائیل همواره آن تابوت را پیش صف لشکرخود همراه داشت و باعث اطمینان خاطر ایشان میشد

 اولاد هارون مراد انبیاء بنی اسرائیل است که ابنا عم موسی بودند وآنچه در آن تابوت مانده نعلین و عصا و جامه های موسی بود و عمامه هارون و پاره ترنجبین که درتیه برایشان می بارید و ریزه های الواح. همه بنی اسرائیل از شهر ایلیا بیرون آمدند و تعداشان را هشتاد هزار جوان با قوت نوشته اند

 

 

پس با شوکت تمام متوجه حرب جالوت شدند و در این میان قبل از اینکه به نبرد اصلی جهاد برسند خداوند آنها رابه جهاد اکبر مبارزه با نفس امتحان نمودند و طالوت به آنها گفت :خدواند شما را با جوی آب آزمایش می کند پس هرکدام که از آن نوشید، از من نیست مگر اینکه یک مشت از آن بردارد و به اندازه کف دست بیاشامد پس جملگی از آن آب آشامیدند مگر اندکی از آنها که سیصد وسیزده نفر بودند و به روایتی چهارهزار به یک کف اکتفا کردند پس با خوردن آب تشنگی شان بیشتر شد و از قافله باز ماندند چون لشکر جالوت را دیدند از زیادی سپاهیان به وحشت افتادند و گفتند :

ما توانایی رو در رویی با جالوتیان را ندرایم ولی آنها که باور دینی شان قوی بود و اعتقاد به قیامت داشتند گفتند :ای بسا کم لشکریانی که با لشکر عظیم مبارزه کردند و پیروز شدند به لطف و خواست خدایی پس اگر خداب خواهد ما هم پیروزیم پس خداوند این لشکر را یاری نمود و آنها را که از عده زیادی برخوردار بودند شکست دادند و داود جالوت را کشت و خدواند به پاس این دلاوری داود او را ملک و حکمت وعلم هرآنچه که اراده کرد عنایت فرمود

آورده اند: داود دست کرد و سنگ را زتوبره بیرون آورد هرسه یکی شده بود در فلاخن نهاد به جانب جالوت انداخت، پس سرش شکسته شد و مغزش پریشان شد و

 

 

بدینوسیله لشکرش تارومارشد و بعضی می گویند به سنیه و قلب جالوت که عظیم الجثه بود نشست و از پشت وی بیرون آمد. طالوت دختر خود را به وی داد و انگشتر مملکت داری درانگشت او کرد و او را برتخت خود نشانید. داود دارای آواز خوش بود چنانکه هنگام تسبیح وآواز او کوه ها و پرندگان با او هم آواز می شدند و دسته دسته پیرامون او به ذکر مشغول شدند و خداوند زبور را بر او نازل کرد که زیاد بر تورات بود.داود آهن را به زره تبدیل می کرد ودر زره سازی تبحری خاص داشت رسالت داود برای شداد همانگونه که در سوره فجر آمده است قوم عاد قوم ثروتمند و سرکشی بودند که در صحاری عدن باغی بنام)ارم(ساخته بودند عاد دارای دو فرزند بنام شدید و شداد بود که هر دو پادشاه بودند

چون شدید درگذشت ، سلطنت به شداد رسید و به جهت بزرگی مملکت خویش دعوی خدایی می کرد و هرچه وعده وعید و معجزات می دید بیشتر عناد می کرد و چون وصف بهشت می شنید، می گفت :من مثل آن می سازم .روم و ترکستان و هندوستان و حبش زنگبار و اکثر بلاد عالم در تحت تصرف او بود و دیوارها و بناهای کاخ و دیوارها همه از زر و سیم بود و بیننده را به تعجب114 وا می داشت

 

 

بعد از اتمام و آباد کردن و زراندوزی و دفن طلا و نقره و بنای این همه شوکت ، خداوند جان شداد را گرفت و فرصتی که پای دیگر از رکاب بیرون کند به او نداد و جان او را قبض کرد و صیحه ای از فرشته ای درآمد و همه یکباره هلاک شدند و آن شهر از نظر مردمان پنهان و محو گردید. در احوالات حضرت داوود ع آمده است که یک روز را در مسجدبه عبادت مشغول بود و روز دیگر را قضاوت بین مردم می پرداخت یک از آن روزها که مشغول عبادت بود و فرشته جبرئیل و میکائیل به صورت انسان از دیوار مسجد بالا رفتند و به مسجد درآمدند

 حضرت داود با مشاهده آن دو ترسید گفتند :نترس ما دو طرف مخاصمه هستیم که برای داوری نزد توآمدیم داود ازدعوای آن دو جویا شد یکی ازآن دو گفت : این مرد برادر من است و نودونه میش دارد و من دارای یک میش می باشم پس به من می گوید که او را نیز به من ده تا در تصرف من باشد حضرت داود گفت: بتحقیق که با این درخواست در حق تو ستم روا داشته است

پس ا ز این حکم داود متوجه شد که آنها از دیوار مسجد وارد محراب عبادتش شده اند احساس کرد که امتحان و آزمایش الهی در کار است پس به انابه و سجده در افتاد و از خداوند غفران طلبید البته این داود گناه نبود بلکه ترک اولایی بود که برای مقام قرب نبوی باید متوجه این کار میشد پس داود اینگونه تضرع نمود اللهم بحق محمد وال محمد تب لی واغفرلی پس خداوند استغفار او را پذیرفت

 

 

حضرت یونس )ذالنون (

 

 

یونس فرزند متی ، لقب او ذالنون صاحب ماهی است از پیغمبران معروفی که ظاهراً بعد از موسی و هارون قدم به عرصه وجود گذاشت ، بعضی او را از اولاد هود شمرده اند و مأموریت او را هدایت باقیماندة قوم ثمود دانستند

سر زمین ظهور او منطقه ای از عراق بنام نینوا بود . بعضی ظهور او را حدود 825 سال قبل از میلاد مسیح نوشته اند .هم اکنون درنزدیکی کوفه در کنار شوا قبر معروفی است بنام یونس ، در بعضی کتب آمده او پیامبری از بنی اسرائیل بود که بعد از سلیمان به سوی اهل نینوا مبعوث شد

 

 

داستان رسالت یونس

 

 

یونس همانند سایر انبیاء) ع(دعوت خود را از توحید و مبارزه با بت پرستی شروع کرد و سپس با مفاسدی که در محیط رائج بود به مبارزه پرداخت .اماآن قوم متعصب که چشم و گوش بسته از نیاکان خود تقلید می کردند در برابر دعوت او تسلیم نشدند یونس همچنان از روی دلسوزی و خیرخواهی مانند پدری مهربان آن قوم را اندرز می داد، ولی در مقابل این منطق حکیمانه چیزی جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمی شنید

تنها گروه اندکی که شاید از دو نفر تجاوز نمی کردند عابد و عالمی به او ایمان آوردند .یونس آنقدر تبلیغ کرد که تقریباً از آنها مایوس شد در بعضی از روایات یونس به پیشنهاد مرد عابد تصمیم گرفت برآنها نفرین کند (تفسیربرهان) این برنامه تحقق یافت ویونس به آنها نفرین کرد . به او وحی آمد که درفلان زمان عذاب الهی نازل می شود.هنگامیکه موعد عذاب نزدیک شد، یونس همراه مرد عابد ازمیان آنها بیرون رفت درحالیکه خشمگین بود تا به ساحل دریا رسید

 

 

درآنجا یک کشتی پراز جمعیت و با را مشاهده کرد و ازآنها خواهش نمود که او را همراه خود ببرند و سوارکشتی شد طبق روایات ماهی عظیمی سر راه را برکشتی گرفت دهان باز کرد و گوئی غذائی می طلبد. سرنشینان کشتی گفتند :

به نظر می رسد گناهکاری درمیان ماست که باید طعمه این ماهی شود و چاره ای جز استفاده از قرعه نیست در اینجا قرعه افکندند قرعه به نام یونس درآمد طبق روایتی سه بار قرعه را تکرار کردند و هرسه بار به نام یونس درآمد ناچار یونس را گرفتند در دهان ماهی عظیم پرتاب کردند فساهم فکان من المدحضین : یونس با آنها قرعه افکند و مغلوب شد

دریا طوفانی شد و بار کشتی سنگین بود و هر لحظه خطر غرق شدن سرنشینان کشتی را تهدید می کرد و چاره ای جز این نبود که برای سبک شدن کشتی بعضی از افراد را به دریا بیفکنند و قرعه به نام یونس درآمد، او را به دریا انداختند و درست در همین هنگام نهنگی فرا رسید و او را در کام خود فرو برد. در روایتی آمده است که خداوند به آن ماهی وحی فرستاد که هیچ استخوانی را از او مشکن و هیچ پیوندی را قطع مکن.

یونس خیلی زود متوجه ماجرا شد و با تمام وجودش رو به درگاه خدا آورد و از ترک اولای خویش استغفار کرد و ازپیشگاه مقدسش تقاضای عفو کرد در روایتی بنقل از تفسیر علی بن ابراهیم ) از امیر مؤمنان علی (ع : توقف یونس درشکم ماهی 9 ساعت ذکر شده است اگر او از تسبیح کنندگان نبود مسلما تا روز قیامت در شکم ماهی میماند 1 ماهی عظیم درکنار ساحل خشک و بی گیاه آمد و به فرمان خدا لقمه ای را که از او زیاد بود بیرون افکند

اما پیداست این زندان عجیب سلامت جسم یونس را برهم زده بود بیمار ناتوان از این زندان آزاد شد باز دراینجا لطف خدایی به سراغش آمد و بدنش که بیمار و آزرده خاطر و خسته بود . آفتاب ساحل او را آزار می داد پوششی لطیف لازم بود تا بدنش در زیر آن بیارامد قرآن می فرماید ما کدوبی بر او رویاندیم تا درسایه برگهای آن و مرطوب بیارامد.

شخصی به رسول اکرم)ص(عرض کرد :انک تحب القرع . آیا شما کدو را دوست دارید؟ فرمود :اجل هی شجره اخی یونس!آری آن گیاه برادرم یونس است. هنگامی که یونس با حالت خشم وغضب قوم خود را رها کرد و مقدمات خشم الهی نیز براآنان ظاهر شد تکان سختی خوردند و به خود آمدند اطراف عالم و دانشمندی را که درمیان آنها بود گرفتند و با رهبری او درمقام توبه برآمدند در بعضی روایات آنها دسته جمعی به سوی بیابان حرکت کردند و بین زنان و فرزندان و حیوانات و بچه های آنها جدایی افکندند

 سپس گریه را سردادند وصدای ناله خود را بلند کردند و مخلصانه از گناهان خویش و تقصیراتی که درباره خدا یونس- داشتند توبه کردند دراینجا پرده عذاب کنار رفت وحادثه برکوهها ریخت وجمعیت مؤمن توبه کار به لطف الهی نجات یافتند . بعد از این ماجرا به سراغ قومش آمد تا ببیند عذاب برسرآنها چه آورده است هنگامیکه آمد درتعجب فرو رفت که چگونه در روز رفتنش همه بت پرست بودند ولی اکنون همه موحد وخدا پرست شده اند ! قرآن میفرماید : آنها ایمان آوردند وما آنها را تا زمان معین بهره مند ساختیم.

 

 

ذوالکفل)خرقیل( سوره صافات آیه 143

 

 

کفل به معنی نصیب و هم به معنی کفالت وعهده داری است بعضی گفته اند چون خداوند نصیب وافری از ثواب ورحمتش دربرابر اعمال وعبادات فراوانی که انجام می داد به او موهبت فرمود ذوالکفل نامیده شد و بعضی می گویند : لقب الیاس است، همانگونه که اسرائیل لقب یعقوب و مسیح لقب عیسی و ذالنون لقب یونس می باشد

121 درآیات 48 سوره ص و 85 سوره انبیاء ا ز ذوالکفل به نام نیکوکار و بنده صابر ذکر شده است سومین پیامبر بعد ازموسی ع)خرقیل (ذوالکفل بود پیامبری با خرد وصبور ودر ردیف ادریس و اسماعیل . درروزگار او که پیامبر عده ای از بنی اسرائیل بود دشمنی خطرناک از پادشاهان قلمرو بخاطر او به بنی اسرائیل حمله ور شد وایشان امر به جهاد و دفاع کرد و مردم با اکراه به این کار تن دادند.

 

 

جنگ در هامونی بیروش شهر واقع بود که اطراف آن تپه وجود داشت خرقیل سپاه خود را در برابر دشمن به دقت آرا ست به سبک جنگ های آنروز، طلایه در پیش، میمنه ومیسره در دو جانب قلب در وسط و عقبدار در پشت سر، ضعف ایمان در سپاه خرقیل و قدرت ظاهری در سپاه دشمن باعث برهم زدن آرامش سپاه خرقیل شد و سربازان کم کم از سپاه گریختند و دعوت به مقاومت خرقیل تاثیری نداشت خرقیل سپاه خود را نفرین کرد و خداوند هلاکشان فرمود

خرقیل وقتی هلاکت سپاه را دید دلش به درد آمد و عرض کرد: پروردگارا هرچند من بر آنان خشمگین شدم و آنان از فرمان مقدس جهاد تن زدند اما به هرحال از بندگان تو و پرستندگان ذات بزرگوار و عزیز تو بودند از تو به تضرع خواستارم که برآنان رحمت آوری و ایشان را ببخشایی خداوند بزرگ و مهربان دعای آن بزرگوار را پذیرفت وهمه مردگان را دیگر بار زنده ساخت

 

 

الیاس و الیسع

 

 

در سوره انعام آیه 85 و سوره صافات آیه 122 و آیه 130 سوره صافات وسوره ص آیه به 86 ایشان یاد شده است . در آیه 130 سوره صافات بر آل یاس ین سلام فرستاده که برخی مفسرین معنی آن را الیاس می دانند. الیاس پیامبر خدا مردم زمان خویش را از بت پرستی که بت بعل را می پرستیدند برحذر می داشت و همواره به ارشاد آنها می پرداخت تا قدری به تاریخ قوم خویش یعنی بنی اسرائیل بیندیشند و پدران شما ایا پیامبر بزر گ حضرت موسی را تکذیب نکردند ؟

 و فریب سامری را خوردند و به پرستش گوساله تن در دادند من به شما پند می دهم که الله را که پروردگار شما و پروردگار پدران نخستین شماست بپرستید و از بت پرستی دست بردارید مرا دروغگو می نامید، اما بدانید که من راستگویم و اگر به سوی خدای یکتا باز گردید و همچنان به بت پرستی ادامه دهید به عذاب الهی دچارخواهید شد من برعاقبت شما بیمناکم

بدینگونه سالها الیاس و سپس الیسع آن قوم را به شکیبایی پیامبرانه و با رأفت و مهربانی از شرک و پرستیدن بت بعل پرهیز می دادند و به پرستش خدای یگانه دعوت میکردند و جز شماری اندک که فطرت الهی خویش را فراموش نکردند قوم تکذیب شان کردند و آزار می رساندند و گرفتار عذاب شدند

 

 

داستان حضرت عزیر

بعد ازآنکه بخت النصر، بیت المقدس را با لشگریانش خراب کرد، عزیر با درازگوش خویش از آنجا می گذشت و درپارچه ای انجیر و درظرفی شیره انگور باخود همراه داشت و چون آن خرابه و مرده های آنرا مشاهده کرد، از روی تعجب گفت : یعنی خدا چگونه این مردگان را دوباره احیاء می کند؟ 1 و به آن ده چنان شده بود که سقف های خانه های آن با زمین یکسان شده بود و آن سرزمین به صحرایی خشک و مرده و وحشتناک تبدیل شده بود خدا وند برای اینکه به او این امر را ثابت گرداند،

 او را به مدت یکصد سال کشت سپس زنده گردانید و بعد از زنده شدن فرشته ای او را خطاب نمود که : ای عزیر چقدر اینجا بودی؟ نوشته اند آن زمان که او از آنجا می گذشت هنوز آفتاب غروب نکرده بود گفت : یک روز یا قسمتی ازروز را .  آن فرشته گفت : بلکه توصد سال درنگ کردی !پس به طعام و شراب خود بنگر که هیچ تغییری نکرده است و نگاه کن به درازگوش خود وما ترا برای مردم نشانه ای (عبرت ) قرار دادیم و باز برای اینکه او قدرت خداوندی را مشاهده نماید، خطاب نمود :

و نگاه به استخوانهای حمار کن که چگونه آنها را بر روی هم مرتب (و کامل ) می گردانیم و سپس روی آن گوشت می رویانیم . آنوقت درازگوش خود را دید که سالم و مانند قبل در موضع خود قرار گرفت. عزیر چون این قدرت را دید بر او روشن شد عظمت پروردگار و گفت : دانستم که خداوند برهرچیزی تواناست! لازم به ذکر است که یهو د وقتی عظمت عزیر را دیدند بعضی از روی جاهلیت او را پسر خدا می خواندند همچون بعضی از نصاری که عیسی را پسرخدا خواندند ، که اینها همه کفر شرک می باشد.

حضرت موسی و حضرت هارون

 

 

بدین سبب او را موسی نام نهادند که صندوقچه ای را که موسی در آن بود میان آب مو و درخت سی بود اسم پدر ایشان عمران پسر یصهر پسر قاهت پسر لاوی پسر یعقوب و اسم مادرشان را بعضی یوخابد یا یوکابد و بعضی نجیب و بعضی افاحیه و مشهور گفته اند بوخائید همه حضرت موسی انگشتری داشت که نقش نگین آن این بود اصبر توجر، اِصدق تَنج :

صبرکن تا ا جر یابی و راست گو تا نجات یابی فرعون. در میان بنی اسرائیل دو دستگی ایجاد کرده بود گروهی از نزدیکان و دربار او بودند که قبطی نام داشتند و گروهی دیگر که سبطی بودند به مانند1 بردگانی در خدمت فرعون بودند و موسی مأمور بود که آنها را از این ذلت نجات دهد و گوهر آزا دی را به آ نها بازگرداند. اسم فرعون زمان حضرت موسی، خایان یا پیرامسیس یارامسیس بود

 

 

ماجرای فرعون و موسی

 

 

فرعون خوابی وحشتناک میبیند و آنرا برای خواب گزاران تعریف می کند :خوابی شگفت انگیز بود.آتشی عظیم از شام سر برآورد و شعله کشید و مثل سیلی مذاب به سوی مصر آمد، همه جا آتش بود. لهیب آن، همه چیز را می سوزاند و نابود می کرد.همه خانه ها، کاخ ها، باغ ها ... همه را بلعید .دیگر چیزی جز خاکستر باقی نماند خوابگزار پرسید؟ فرعون بزرگ آتش کدام خانه ها را بلعید؟ پاسخ گفت:خانه های قبطیان را

خوابگزار پیر آهی کشید و با افسوس به دیگر خواب گزاران نگریست، آنان نیز سر تکان دادند .همگی به فرعون گفتند :این خواب بسیار بدی است .سرانجام پس از شور و مشورت اینگونه خواب وی را تعبیر کردند :به زودی مردی در بنی اسرائیل ظهور می کند که همه قبطیان را نابود می کند

به نظر ما چنین می رسد که او هنوز دنیا نیامده ولی به زودی به دنیا خواهد آمد فردا صبح پس از شور و مشورت فرعون دستورهایی را اینگونه صادر کرد : شبی که منجمان تعیین می کنند همه زنان و مردان باید از هم جدا شوند تا نطفه موعود بنی اسرائیل بسته نشود پس از آن تمام قابله ها را مأمور کنید تا اگر پسری در بنی اسرائیل به دنیا آمد فوراً او را بکشند

 

 

. یوخابد درآن زمان که انتظار تولد نوزاد خود را می کشید حس می کرد که از قدرتی غیبی فراتر از مادران دیگر برخوردار است، راز خود را با هیچ کس نگفت:قابله ای بود که با خانواده عمران آشنا بود و چشم از مال ومنال فرعون پوشیده داشت زمان حمل مادر موسی فرا رسید او را به مخفی گاه بردند و به سراغ آن قابله رفتند موسی که طفلی زیبا رو و دوست داشتنی بود متولد شد

خداوند به مادر موسی وحی)الهام(کرد که کودکت را در صندوقچه ای قرار ده و در رودخانه نیل افکن و دل خویش آرام دار. .او اینچنین کرد و باز برای اطمینان خواهر موسی را برای تعقیب نوزاد روانه کرد .نگهبانان قصر صندوقچه را از آب گرفتند و نزد فرعون آوردند همسر فرعون آسیه با دیدن کودک زیبا رو، بدان دل بست و از فرعون خواست او را نکشد بلکه آنرا به فرزندی نزد خود نگاه دارند فرعون با اصرار زیاد آسیه پذیرفت که او را نکشند سپس زن های شیرده را آوردند که کودک را شیردهند ولی موسی از هیچکدام شیر نگرفت خواهرموسی که به کاخ رسیده بود گفت :آیا می خواهید شما را به خانواده ای معرفی کنم که نسبت به او مهربان است و او را شیردهند؟

 

 

اینچنین موسی هر روز از مادر خود شیر می گرفت و دوری موسی به وصال و آرامش خاطر مادر او تبدیل شد موسی کم کم جوان رشیدی شده است و خداوند به او علم و حکمت عنایت فرمود و هرجا مظلومی بود از موسی دادرسی می خواستند روزی در شهر وارد شد دید دو نفر باهم منازعه می کنند یکی عبری و از پیروان موسی و دیگری قبطی و ازپیروان فرعون بود .مرد عبری از موسی استغاثه نمودم و سی هم برای دفاع از او مشتی برقبطی وارد ساخته و او بر زمین افتاد و مرد

موسی از کرده خویش پشیمان شد و از خداوند استغفار نمود خدا او را بخشید و موسی عهد کرد که از آن پس از مجرمین دفاع نکند روز بعد بازهم از آن میدان می گذشت مرد عبری) سبطی(را دوباره دید که بام ردی دیگر به نزاغ مشغول است باز از او کمک خواست موسی خشمگین شده و به او گفت :تو در گمراهی آشکار هستی و همینکه خواست دست خود به سوی او برد که دشمن هردو بود، گفت :ای موسی آیا می خواهی مرا بکشی همچنانکه دیروز کسی را کشتی؟ اراده نداری مگر آنکه بوده باشی جباری در ز مین و نمی خواهی بوده باشی از مصلحان

 

 

مؤمن آل فرعون

 

 

مردی که از راه دور به سوی موسی می آمد وقتی بدو رسید او را گفت :ای موسی بدرستیکه اشراف آل فرعون مشورت می کنند با هم برای تو که ترا بکشند پس بیرون رو، بدرستی که من برای تو از خیرخواهانم .پس موسی از مصربیرون ر فت و بدون قوت و غذا و چهارپا. . وطی طریق می کرد تا به شهر مدین سرزمین حضرت شعیب رسید.نوشته اند که در راه دراز که می پیمود غذایی جز علف و گیاهان بیابانی نداشت و استراحتگاهی جز سایه درختان یا سایه سنگ ها نداشت و باز آورده اند که از بس علف بیابان خورده بود پوست بدنش سبز شده بود

سرزمین مدین مکانی سرسبز وآباد بود در ورود خود بدانجا چاه آبی را دید که مردمی بسیار، دور آن جمع شده بودند دو دخترجوان نیز درگوشه ای ایستاده اند موسی که جوانمردی فداکار وحامی مظلومان بود نزد آندو رفت و علت را جویا شدآنها گفتند :ما منتظرهستیم تا بقیه چوپانان گوسفندان خود را آب دهند تا نوبت ما شود و پدر ما پیر مردی است که قادر به چوپانی نیست و ما بدینکار مشغولیم پس موسی نزد بقیه چوپانان رفت و دلو آب را برداشت و گوسفندان این دو زن را سیراب نمود سپس به زیر سایه درختی رفت تا از سایه آن آرام گیرد

 

 

درآن حال دست به دعا برداشت که پروردگارم!من به آنچه از خیر به من نازل فرمایی محتاجم دختران شعیب که زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتند ماجرا را به پدر بازگفتند :شعیب یکی از آن دو را مأمور کرد که آن جوان را به نزد او دعوت کنند تا اجراو را بدو بپردازد دختر که باحیا و شرم نزد موسی آمده بود گفت :پدرم شما را به خانه دعوت کرده است تا مزد کارتان را بدهد نوشته اند موسی که با دختر شعیب به راه افتاد از او خواست تو پشت سرمن بیا ما حتی از پشت سر نیز به زنان نگاه نمی کنیم

و در کتاب حیوه القلوب اینگونه می نویسد :راه را به من بنما و از عقب من راه بیا که ما فرزندان یعقوبیم نظر در عقب زنان نمی کنیم حضرت چون نزد شعیب آمد و قصه های خود را نقل کرد شعیب گفت :مترس که نجات یافتی از گروه ستمگران یکی از دختران شعیب گفت :ای پدر او را به اجاره کارمزدی بگیر بدرستی که بهتر کسی که به اجاره گیری آن است که قوی و امین باشد آورده اند که شعیب به دخترش گفت :

قوی بودن او از کشیدن دلو آب معلوم شد، امین بودن او را چگونه فهمیدی؟ گفت:از اینکه گفت :ما از پشت زنان به آنها نمی نگریم شعیب به موسی گفت :من می خواهم به نکاح تو درآورد یکی از دو دخترم را برای آنکه خود را اجیر من گردانی هشت سال و اگر ده سال را تمام کنی پس از نزد توست اختیار داری و در روایت است که موسی عمل به ده سال که تمامتر بود نمود و از امام صادق و امام رضا ع روایت دارد که پرسیدند شعیب کدام دختر را به عقد او در آورده فرمود :آن دختر را که رفت موسی را آورد و به پدر گفت:او را اجاره بگیر که او توانا امین است.

 

 

موعد بازگشت

 

 

چون موسی وعده خود را با شعیب تمام کرد با همسرش صفورا یا سافریا به سمت بیت المقدس که درجنوب مدین واقع بود روانه شد به منطقه کوه طور در وادی سینا وارد شدند در بلندی های بیابان راه خود را گم کرده اند آتشی را از دور دید به همسرش گفت:بمان که من آتشی از دور می بینم شاید خبری باشد و از آن آتش بهره ای برگیریم و بیاورم برای شما پاره ای از آن آتش یا خبری از راه چون به آتش رسید

درختی سرسبز دید که از پائین تا بالای آن همه را آتش گرفته است چون نزدیک آن رفت درخت از او دور شد پس موسی برگشت و در نفس خود خوفی احساس کرد . پس آتش به او نزدیک شده و ندا رسید به او از جانب راست وادی در بقعه ای مبارکه از آن درخت که ای موسی بدرستی که منم خداوندی که پروردگار عالمیانم و ندا رسید که بینداز عصای خود را پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حر کت درآمد و می جست و ماری به قدر درخت خرامای و از دندانهایش صدای عظیمی ظاهر می شد و از دهانش زبانه آتش شعله می کشید

چون موسی این حال را دید ترسید و گریخت. پس ندا به او رسید که برگرد چون برگشت و بدنش می لرزید و زانوهایش به یکدیگر می خورد پس وحی آمد که پا را بر دم اژدها گذار پس برگشت و همان عصا شد خداوند به موسی امر کرد که نعلین خود را درآور که وارد وادی مقدس طوی شده ای و من ترا برگزیده ام پس بدانچه وحی می شود گوش فرا داده منم خدایی که جز من خدایی نیست پس مرا.... پرستش کن و به یاد من نماز برپا دارد 1 وبعد از دو معجزه اژدها شدن عصا و نورانی شدن دست با فرو بردن در گریبان را به او نشان داد و اکنون رسالت را به او اعلام می دارد که به سوی فرعون برو که او طغیان نموده است .موسی عرض میدارد

 

 

پروردگارا :من ازآنان کسی را کشته ام می ترسم مرا بکشند برادرم هارون در گفتار از من افصح است او را با من بفرست تا مرا تصدیق کند زیرا که می ترسم مرا تکذیب کنند سوره قصص 34 خداوند فرمود که اینچنین پشت ترا به وسیله هارون محکم می گردانم موسی به سرزمین مصر رسید و برادرش هارون را ملاقات نمود.با هم به خانه مادر وارد شدند و پس از سالها فراق چشم شان به دیدن همدیگر روشن شد هارون که از موسی بزرگتر و از فصاحت گفتار برخوردار بود در مأموریت موسی به سوی فرعون با ایشان همراه شد به مجلس فرعون درآمدند خداوند به آن دو وحی نمود که با آرامی نزد فرعون سخن گویند شاید تزکیه یابد و خدا ترس شود

فرعون در مقابل دعوت موسی بدو گفت:آیا تو را از کودکی تربیت نکرده ایم و تو نبودی که کسی را کشته ای و ... موسی در پاسخ گفت : ولی آن اتفاق ناگهانی بود و خداوند مرا به راه خویش حکمت آموخت سپس گفت :پروردگار تان کیست؟ موسی پاسخ گفت خالق و پروردگار شما و پدر انتان و باز گفت :او خدای مشرق و مغرب است، اگر اندیشه کنید.فرعون گفت اگر خدایی غیر از من اختیار کنید شما را زندانی می کنم موسی گفت : اگر معجزه نشانت دهیم باز قبول نمی کنی ؟

 

 

فرعون خواست تا موسی معجزه خود را نشان دهد .عصای خود را رها کرد اژدهایی شد که آتش به سوی فرعون می برد همه اهل دربار گریختند و نفس در قلب فرعون حبس می شد و ترس سراسر وجودش را گرفت موسی عصا را گرفت سپس دست خود را در بغل کرد و بیرون آورد در حالیکه نورانی بود چون فرعون این معجزات را دید خواست که ایمان آورد هامان به او گفت :آیا بعد از سالها خدایی می خواهی تابع بنده خود شوی؟

پس فرعون خطاب به اشراف قوم خود که نزد او حاضر بودند گفت : اینها را معطل کن و بفرست در اطراف و اکناف شهر، جادوگران دانا را جمع کنند تا مردم از ساحران تبعیت کنند پس وعده کردند تا روز عیدی که همه مردم حاضر شوند این مبارزه انجام گیرد آفتاب روز عید سر زد فرعون جمیع ساحران را جمع کرد موسی )ع(آنها را نصیحت کرد که به راه حق درایند ولی آنان به نجوا یکدیگر را گفتند :که اینها می خواهند بین شما تفرقه ایجاد کنند و بدانها گوش فرا ندهید

 

 

.آنان قبل از مبارزه از فرعون اجر وپاداش طلب کردند فرعون هم وعده پست و مقام و منزلت نزد خود به آنان داد ساحران به موسی گفتند :آیا تو اول می اندازی یا ما؟ موسی گفت :شما چنین کنید

پس ریسمانها و طنابهای خویش انداختند از روی سحر و جادو همه به حرکت افتادند مردم ترسیدند در قلب موسی نیز خوفی درآمد دراین لحظه خداوند با وحی خود به او آرامش داد که مترس !تو برتر و غالب می شوی و عصای خود بیفکن که همه را می بلعد اینچنین موسی)ع (پیروز شد ساحران که از تنهایی و قدرت عجیب موسی در تعجب ماندند و خود می دانستند که با سحر نمی توان اینچنین غالب شد پس به سجده درآمدند . و خدای موسی)ع(و هارون)ع (را ایمان آوردند فرعون همچنان با استکبار آنها را تهدید به عذاب می کرد و گفت :

پس این مرد سرکرده ساحران است و حال که شما بدون اجازه من بدو ایمان آوردید شما را به صلیب می کشم و دست و پای شما راز خلاف هم می برم .آنها گفتند :هر چه می خواهی بکن، ما أز این پس دست از سحر برداشتیم ، همان کاری که تو ما را بدان مجبور می کردی و اگرهم ما را بکشی ما نزد خدا باز می گردیم

 

 

وتقاضای غفران و آمرزش پرودگار خود را داریم. فرعون هرکدام از بنی اسرائیل را که به موسی ایمان آوردند حبس می کرد تا آنکه عذاب هایی مثل طوفان، ملخ، شپش و وزغ وخون برایشان فرود آمد .و از موسی خواستند با خدا عهد ببندد که اگر این عذاب دفع شود بنی اسرائیل را با او همراه کند و آنها را از بندگی فرعون آزاد نماید فرعون پس از آنکه آنها را آزاد کرد، خداوند به موسی امر فرمود:

درشب بندگان مرا بردار و از مصر بیرون رو که فرعون و لشکر او از پی شما خواهند آمد . . موسی)ع (بنی اسرائیل را برداشت و به کنار رود نیل آمد که از دریا عبور کند فرعون از این واقعه خبردار شد لشکر خود را جمع کرد و خود نیز با آنان به راه افتاد هنگام طلوع آفتاب چون موسی کنار رود دریا رسید، فرعون به نزدیک آنها رسید موسی که از وحی خدایی برخوردار بود اصحاب خود را از ترس و واهمه بازداشت و می گفت :خدا با من است هیچ بیم به دل راه ندهید پس عصای خود را به دریا زد دریا شکافته شد و دوازده راه در میان دریا بهم رسید و درآن میان آب همچون کوه ایستاده بود و دوازده سبط بنی اسرائیل هرکدام به یک راه از دریا گذشتند.

چون فرعون با لشگرش به کنار دریا رسیدند و خواستند مانند آنها از این راه ها بگذرند همه اصحاب فرعون به یک دفعه درآب غرق شدند آن لحظة آخر بود که بازفرعون گفت :ایمان آوردم به آنکه خدایی نیست جز خدایی که بنی اسرائیل به او ایمان آوردند و من تسلیم امر پروردگارم مسلمانم

 

 

. پس جبرئیل بردهان او زد وگفت :آیا اکنون که عذاب بر تو نازل شد ایمان آوردی و پیش از این فساد کنندگاه در زمین بودی! درحدیث وارد شده است در تفسیر قول حق تعالی که فرموده ما عطا کردیم به موسی نشانه های هویدا را. فرمودند:

آیت ها عصا بود و ید بیضا و ملخ و قمل شپش و وزغ و خون و طوفان و شکافتن دریا و سنگی که از آن دوازده چشمه آب جوشید در بیان عاقبت کار خربیل مؤمن آل فرعون خربیل یا حزقیل، نجار بود و همان بود که تابوت را از برای مادر موسی تراشید و بعضی گفته اند خزینه دار فرعون بود وصد سال ایمان خود را کتمان کرد تا روزی که موسی برساحران غالب شد درآن روز ایمان خود را ظاهر و با ساحران شهید شد

 

 

داستان تیه

 

 

وخداوند امر فرمود به موسی که ببر بنی اسرائیل را به زمین مقدسه که کفار را از آنجا بیرون نمایند و خود درآنجا ساکن شوند و آورده اند که بنی اسرائیل ششصد هزار نفر بودند پس موسی )ع(به ایشان فرمود:ای قوم من داخل شوید در ارض مقدسه که خدا برای شما نوشته و مقدر فرموده است و مرتد مشوید و

گفتند: ای مو سی در ارض مقدسه گروهی از جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداریم هرگز ما داخل آن شهر نمی شویم تا آنها بیرون بروند پس دو شخص خدا ترس به نام یوشع بن نون و کالب بن یوفنا که دو پسر عم موسی بودند . 1 گفتند :ای بنی اسرائیل داخل شوید برجباران یعنی عمالقه از دروازه شهر ایشان، هرگاه داخل شوید پس شما غالب و پیروز خواهید شد و برخدا توکل کنید اگر ایمان دارید.

آنها باز پاسخ دادند که ای موسی تو با پروردگارت برای جنگ بروید ما تا آنها هستند بدانجا نمی رویم موسی) ع(با تضرع به خدا عرض کرد : پروردگاررا من فقط خود و برادرم را برای کارزار دارم پس بین من وفاسقان جدایی افکن پس حق تعالی برای آنها مقرر داشت تا چهل سال در بیابان تیه سرگردان ماندند منظور از سرزمین مقدس همان شام است.

 

 

میعاد با خدا و گوساله پرستی قوم

 

 

و در سوره اعراف اشاره دارد که :به موسی وعده دادیم سی شب برای دادن تورات و پس میقات به چهل شب تمام شد و موسی برادرش هارون را جانشین خود گذاشته بود وقتی نزد قوم خود بازگشت آنها گوساله پرستی اختیار کرده بودند .موسی الواح را به زمین انداخت و سر برادر خود را می کشید هارون عرض داشت :

ای پسر مادر من !این قوم مرا ضعیف کرده بودند و نزدیک بود مرا بکشند پس ریش مرا و سرمرا مگیر و مرا دشمن شاد نکن و مرا از ستمکاران قرار مده .موسی برای خود و برادرش طلب مغفرت کرد، سپس سراغ سامری رفت و از او پرسید :چه باعث شد تر اکه چنین کردی؟ گفت :من دیدم آنچه ایشان ندیدند، در وقتی که جبرئیل آمد که فرعون را غرق کند من او را دیدم به هر جا که سم اسب او می رسید خاک به حرکت می آمد پس قبضه ای خاک از زیر سم او گرفتم در شکم گوساله ریختم تا به صدا درآمد

موسی گفت :پس برو که تو را در زندگی دنیا آنچنان رسد که ا ز مردم دور شوی و کسی نزدیک تو نیاید و ترا مس ننماید سپس گوساله اش را به آتش کشیده و خاکستر آنرا به دریا افکند .به فرمان الهی سامری و هرکه نزد او می رفت بیمار می شدند و کسی نمی توانست به اونزدیک شود و اگر کسی او را مس می کرد هردو تب می کردند .پس به صحرا رفت و همراه حیوانات صحرا شد تا به جهنم واصل گردید

 

 

خدایا خود را به من بنما تا نظرکنم به تو !

 

 

درسوره اعراف آیه 143 آمده است که موسی چون به میقات آمد و با خدا سخن گفت :در خواست نمود که : پروردگارا خود را به من بنما تا نظرکنم به سوی تو خدا گفت :که هرگز نمی توانی مرا ببینی ولیکن نظر کن به سوی کوه اگر کوه به جای خود قرار گرفت با تجلی من، آنگاه تو نیز مرا خواهید دید

پس چون تجلی کرد پروردگار او برکوه و از انوار عظمت خود برکوه ظاهرگردانید، کوه را با زمین هموار گردانید.موسی بیهوش افتاد و چون به هوش آمد گفت:تنزیه می کنم ترا از آنکه به مشاهده چشم درآیی و من اول ایمان آورندگانم

و باز در سوره اعراف آیه 155 می خوانیم که موسی هفتاد نفر سرکرده های قوم خود را برای بردن به میقات خود اختیار کرد و آنها را صاعقه ای درگرفت و سوختند پس موسی محزون شد و عرض داشت :پروردگارا آیا هلاک می کنی ما را به آنچه سفیهان ما کردند؟ زیرا موسی گمان می کرد آنها به گناه بنی اسرائیل هلاک شدند.

 

 

داستان قتل بنی اسرائیل و دستور خداوند و بر کشتن گاو ماده

 

 

یاد آورید وقتی که گفت :موسی از برای قوم خود که خدا امرمیکند شما را که بکشید گاوی راگفتند :آیا ما را استهزاء میکنی ؟ گفت :پناه می برم بخدا که من از نادانان باشم استهزا کار نادان است گفتند:قوم موسی که بپرس پروردگار خود را که خصوصیت و چگونگی گاو را معین کند .موسی گفت خدا میفرماید گاوی باشد نه پیر و از کار افتاده و نه جوان کار کرده بلکه میان این دو حال باشد که معین شد آنچه مأمورید انجام دهید باز قوم به موسی گفتند:ازخدا بخواه برای ما بیان کند چه رنگ باشد آن گاو، گفت :

موسی خدا میفرماید گاو زرد تند رنگی باشد تا به فرح آورد نظرکنندگان را. گفتند: سؤال کن از خدای خود تا ظاهر کند بر ما آن چه گاوی است که هنوز برما مشبه است چون رفع اشتباه شود البته اطاعت کرده به خواست خدا را ه هدایت پیش می گیریم موسی گفت :

خدا میفرماید آن گاو کار کشته بسیار شخم کننده زمین نباشد و آب کش زراعت نباشد بی عیب باشد و رنگی دیگر در بدن او نباشد گفتند :الان آنچه حق بود آوردی پس کشتند آنرا و و نزدیک بود از زیادی قیمت آن گاو انجام این وظیفه نکنند چون چنین گاوی را نزدجوانی یافتند

 

 

 

گفت :قیمت گاو من آنست که پوست او را پر طلا کنید و به من بدهید به موسی گفتند :فرمد باید بکنید (حضرت صادق (ع) فرمود این جوان نیکوکار بوالدینش بود روزی متاعی پرفایده خرید خواست قیمت آنرا بدهد کلید زیر سرپدرش و پدر خواب بو د پدر را بیدار نکرد و جشم از معامله پوشید بعد به پدر گفت و پدر به او دعا کرد و این گاو را درعوض به او داد برای نیکی به پدر

این بهره مرافعه و گفتگو کردید در اینکه کشنده او چه کسیست و خدا بیرون آورنده است آنچه را که پنهان کنید. گفتیم بزنید بعضی از آن گاو کشته را به جسد این کشته تا زنده شود و بگوید او را کشته و چنین کردند خدا هم او را زنده کرد و گفت :

این طور خدا زنده می کند مرده ها را برای قیامت و می نماید به شما آیات خود را شاید بفهمید پس سخت شد دلهای شما بعد از این واقعه این دلها مثل سنگست یا سخت تر از سنگ چون که پاره از سنگ هاست که بیرون آید ازآنها رها و بعضی از سنگ ها شکافته شود و چشمه آب از آن درآید و بعضی دیگر از بلندی ها افتد از ترس خدا و خدا غافل نیست از آنچه میکنید

 

 

 

آیا طمع دارید که یهودی ها بگروند به شما و ایمان آورند و حال اینکه طائفه ای از ایشان میشنوند کلام خدا را در تورات که کتاب آسمانی و دستور مذهبی خودشان است بعد بر میگرداند آنرا از معنی خود بعد از اینکه فهمیدند معنی آنرا و ایشان میدانند که خیانت می کنند به کلام خدا و هر وقت ملاقات کنند یهودی ها آنان را که ایمان آورده اند میگویند به آنها:

ایمان آورده ایم به پیغمبر شما که نام و نشان او در تورات هست و چون خلوت کنند بعضی از ایشان به بعضی دیگر میگویند به آنها آیا شما حکایت می کنید برای مسلمان به آنچه خدا علم آنرا باز نموده برای شما که درتورات نام و نشان پیغمبر را خبر داده چرا سر خود را برای مسلمانان فاش می کنید که باعث شود ایشان حجت گیرند و خصومت کنند با شما نزد پروردگارتان آیا تعقل نمی کنید

آیا نمی دانید آن یهودان که خدا میداند هرچه را مخفی میدارند و هرچه را آشکار میکنند و بعضی از یهود بی سواد نادانند علمی ندارند به تورات مگر اینکه از برمی خوانند آنرا اینها اهل یقین نیستند اینها49 بقره - جزگمان و شک چیزی ندارند78

 

 

 

انگیزه قتل در بنی اسرائیل

 

 

 

بعضی از مفسران راعقیده براینست که یکی از ثروتمندان بنی اسرائیل ثروتی فراوان داشت و وارثی جز پسر عمو وجود نداشت او هرچه انتظار کشید عموی پیرش از دنیا برود و اموال او را از طریق ارث تصاحب کند ممکن نشد سپس او را کشت و جسدش را در جاده انداخت و فریاد کشید .

بعضی دیگر گفته اند قاتل از عموی خود تقاضای ازدواج با دخترش را نمود پاسخ رد شنید ودختر را با جوانی از پاکان و نیکان بنی اسرائیل همسر ساختند به قتل عمو دست زد سپس شکایت نزد حضرت موسی آورد که عمویم کشته شد.

 

 

 

نام اصلی خضر

 

 

 

از امام صادق منقول است که خضر پیغمبر مرسل بود خدا او را مبعوث گردانید بسوی قومی و ایشان را دعوت کرد به یگانه پرستی خدا و اقدار به پیغمبران و کتابهای خدا و معجزه اش آن بود که بر روی هر زمین خشک که می نشست سبز و خرم می شد و بر هرچوب خشک که می نشست یا تکیه می داد سبز می شد و برگ در آن می روئید و شکوفه می کرد و به این سبب او را خضر گفتند :

 و نام آن حضرت تالیا پسر ملکان پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح )ع(بود وحضرت موسی چون خدا با او سخن گفت: و از برای او در الواح از هر چیز موعظه و تفصیلی نوشت و معجزه ید بیضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل شپش و ضفادع قورباغه و خون و دریا شکافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را برای او غرق نمود، در موسی عجبی که لازم بشر نیست حادث شده و در خاطر خود گذرانید که :

من گمان ندارم که خدا خلقی داناتر از من آفریده باشد، پس حق تعالی به جبرئیل (ع(وحی فرستاد که :دریاب بنده من موسی را پیش از آنکه به عجب هلاک شود و بگو به او که نزد ملاقات دو دریا مرد عابدی هست از پی او برو و از او علم بیاموز پس جبرئیل نازل شد و رسالت الهی را به موسی رسانید حضرت موسی دانست که این وحی به سبب آن چیزی است که در خاطر او گذشت پس با فتای خود یوشع بن نون رفتند .

 

 

 

ملاقات موسی)ع(و خضر)ع(

 

 

 

آیه 60 سوره کهف آمده که یاد آور وقتی را که موسی گفت : به جوان خود یعنی یار و مصاحب خود که من ترک رفتن نخواهم کرد تا برسم به آنجا که محل اجتماع دو دریاست یا راه رفته باشم زمانی بسیار مشهور است که منظور از یار حضرت موسی همان یوشع بن نون)ع(وصی آن حضرت است و باز مشهور آنست که دو دریا : دریای فارس و روم می باشد پس یوشع ماهی نمک سودی برای توشه خود و موسی برداشت و روانه شدند چون به آن مکان رسیدند خضر را دیدند بر پشت خوابیده است او را نشناختند پس یوشع ماهی را بیرون آورد در آب شست و به روی سنگی گذاشت، پس ماهی زنده و داخل آب شده و آن آب چشمه زندگانی بود! چون روانه شدند و پاره ای راه رفتند مانده شدند

موسی به یوشع گفت : بیاور چاشت ما را بخوریم که در این سفر خسته شدیم دراین وقت یوشع قصه ماهی را برای آن حضرت نقل کرد که زنده و داخل آب شد. موسی گفت :پس آن مردی که او را می طلبیم همان بود که نزد سنگ است پس برگشتند از همان راه که آمده بودند و چون به آن موضع رسیدند خضر را درحال نماز یافتند پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ایشان سلام کرد

و آورده اند که حق تعالی به موسی وحی نمود که هرجا آن ماهی ناپیدا شود خضر آنجاست و بنقل از مجمع البیان آورده است که یوشع وضو ساخت و آب وضوی او به ماهی رسید و زنده شد و برجست و داخل آب شد.

 

 

 

همان بود که ما طلب می کردیم . پس موسی گفت آنچه می گویی نشانه مطلوب ماست پس برگشتند از همان راه رفته بودند و پی پای خود را ملاحظه می کردند پس یافتند بنده ای از بندگان ما را که داده بودیم به او رحمتی از نزد خود ( وحی پیغمبری ) و آموخته بودیم به او از نزد خود علمی چند موسی به او گفت:

آیا از پی تو بیایم تا تعلیم نمایی به من آنچه خدا به تو تعلیم کرده است علمی را که باعث رشد و صلاح من باشد خضر گفت : تو نمی توانی با من صبر کنی و چگونه صبر نمایی بر امری که به باطنش احاطه علمی ندارد خضر گفت : پس اگر از پی من آیی سؤال مکن مرا از چیزی تا خود شروع به ذکر آن نمایم پس هر دو روانه شدند تا سوار کشتی شدند، حضرت کشتی را سوراخ کرد موسی گفت : آیا سوراخ کردی کشتی را برای آنکه اهلش را غرق کنی؟ به تحقیق که کاری کردی بسیار عظیم . سوره کهف 60 تا 64 )

گناه بزرگ روا داشتی(خضر گفت : آیا نگفتم که تو طاقت نداری که با من صبرکنی موسی گفت مواخذه مکن مرا به آنچه فراموش کردم و بر من سخت نگیر . پس رفتند تا ملاقات کردند پسری را پس خضر آن پسر را کشت موسی سؤال کرد : آیا کشتی نفسی را که گناهی مرتکب نشده به تحقیق که بدکاری کردی باز خضر گفت : آیا نگفتم که توانایی صبوری با من نداری ؟

موسی گفت : اگر بار دیگر سؤال کردم دیگر با من مصاحبت نکن و عذر مرا بخواه پس روانه شدند تا رسیدند به اهل قریه ای( قریه انطاکیه یا ایله بصره یا باجروان ارمینه) و طعام خواستند از اهل آن قریه پس ابا کردند و آنها را میهمان خویش نکردند پس درآن قریه دیواری یافتند که در شرف خراب شدن بود خضر دیوار را برپا داشت موسی گفت : ای کاش در مقابل این کار اجر و مزدی دریافت می کردی خضر گفت: این، هنگام جدایی من و توست به زودی تو را خبر می دهم به تأویل آنچه که برآن صبر نداشتی.

 

 

 

اما کشتی، پس متعلق به افراد محتاج و مسکینی بود که در دریا کار می کردند پس خواستم آنرا معیوب کنم و پشت سر آن پادشاهی بود که هر کشتی را به غضب تصرف می کرد. و اما آن پسر، پدر و مادر مؤمنی داشت و خود کافر بود، ترسیدم که کفر و طغیان او ایشان را فرا گیرد و اذیت به ایشان برساند یا ایشان را طاغی و کافر گرداند پس خواستیم که به عوض آن پسر عطا کند به ایشان پروردگار ایشان که فرزندی نیکو و پاکیزه و نزدیکتر باشد از جهت مهربانی و مروت بر)پدرو مادر( . اما دیوار پس از برای دو یتیم بود که در آن شهر بودند و در زیر آن دیوار گنجی برای آنها بود و پدر ایشان صالح و درستکار بود پس خدا خواست که آن دو پسر به حد بلوغ برسند و بیرون آرند گنج خود را از زیر دیوار

این رحمتی از سوی پروردگارت به ایشان و این کارها را من از نزد خود نکردم) بلکه دستور پروردگارت بود (این بود تأویل آنچه که برآن صبر نمی توانستی بکنی و از صاحب مجمع البیان بنقل از قرآن اهل بیت چنین نقل کرده است آن پسر پس پدر و مادرش مؤمن بودند و او مطبوع به کفر پس خضرگفت :من چون نظر کردم دیدم برپیشانی بود یعنی در علم الهی چنین نوشته بود پس ترسیدم طغیان او پدر و مادرش را فرا گیرد . پس خداوند به عوض آن پسر، دختری به ایشان داد که از او پیغمبری بهم رسید آیات کهف تا 81

 

 

 

و از حضرت امام محمد باقر)ع(نقل می کند که فرمود: آن گنج طلا و نقره نبود بلکه لوحی بود که در آن این چهار کلمه بود منم خداوندی که بجز من خداوندی نیست، محمد رسول من است عجب دارم برای کسیکه یقین به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد می باشد، عجب دارم برای کسی که نشاه دنیا را می بیند چرا انکار نشاه آخرت میکند بر کسی که یقین به حساب قیامت داشته باشد چرا دندانش بر خنده گشوده بود، عجب دارم بر کسی که یقین به قدر داشته باشد را که دلگیر اشد از دیر رسیدن رودی او یا چرا گمان می کند خداوند روزی او را دیر خواهد فرستاد، عجب دارم.

 

 

 

کارگری خضر علیه السلام برای محافظت از گنج یتیمان

 

 

 

داستان موسی و خضر علیهما السلام پر از معنا و درس آموز است. موسی ع که خودش تقاضای شاگردی خضر ع را کرده بود- وقتی کارهای عجیب غیرشرعی او را می بیند و علت را نمی داند زبان به اعتراض می گشاید. سوره کهف، شامل داستانی عجیب است که به داستان موسی و خضر ع معروف است

موسی ع به دنبال یافتن خضر ع سفر کرد و وقتی او را یافت و تقاضای شاگردی او را کرد، خضر ع به او فرمود که تو نخواهی توانست در همراهی با من صبور باشی چون خبر از باطن کارهای من نداری. موسی ع اصرار کرد و سرانجام خضر ع پذیرفت. مدتی نگذشت که موسی ع کارهای بسیار عجیب خضر را که به ظاهر خلاف دستورات شرعی بود مشاهده کرد و هر بار که این اعمال را می دید صبر خود را از دست می داد و سرانجام پیش بینی خضر ع بر موسی ع اثبات شد که «تو نخواهی توانست در همراهی با من صبور باشی چون از باطن کارهای من خبر نداری.» خضر ع قبل از وداع با موسی عباطن کارهای را که کرده بود برای موسی علیه السلام بیان نمود تا او را از تحیر خارج کرده باشد.
یکی از سه کار خضر ع که تعجب و اعتراض موسی ع در یک شهر اتفاق افتاد. آن دو در حال گرسنگی وارد شهری شدند و از مردم غذا خواستند اما هیچ کس از آن شهر به آنها غذایی نداد

در همانجا موسی ع دید که خضر دیواری را که رو به خرابی بود تعمیر کرد؛ در نتیجه با بیانی آمیخته از تعجب و اعتراض به خضر ع گفت که خوب بود حق الزحمه ای برای این کار از آنها می گرفتی و برای این مردم (که حتی یک غذای ساده هم به ما ندادند) کارگری مجانی نمی کردی!
مایه تعجب است که کسی که دنیا و دگرگونی هایش را درباره اهل دنیا می بیند به آن اعتماد می کند
. این سومین باری بود که موسی ع صبر خود را از دست داده بود و طبق قراری که با هم گذاشته بودند، باید موسی از خضر ع جدا می شد. خضر به ترتیب حکمت همه کارهای عجیبی را که در حضور موسی ع کرده بود را بیان کرد و درباره تعمیر کردن دیوار فرمود: وَ أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَیْنِ فِی الْمَدینَةِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّک‏(کهف، 82)

آن دیوار برای دو یتیم در آن شهر بود که در زیر آن گنجی داشتند و پدرشان مردی صالح بود. پروردگارت خواست که وقتی آن دو به رشد برسند گنجشان را بردارند به سبب رحمت پروردگار تو. بنابراین خضر ع واسطه شد تا رحمت خدا آن گنج را در امان نگه دارد تا آن دو یتیم بتوانند سالها بعد، در موقع مناسب آن را برداند

اما این گنج نه طلا بود و نه نقره، بلکه چهار حکمت در آن نوشته بود. این چهار حکمت را از آن حضرت شنید و به ایشان گفت: فدای شما شوم! می خواهم آن را بنویسم. امام رضا ع دست خود را به سمت دوات بردند تا به من بدهند تا من بنویسم که دست آن حضرت را گرفتم و بوسیدم و دوات را برداشتم و این حکمت ها را نوشتم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
مایه تعجب است که کسی که به مرگ یقین دارد خوشحالی[بی مبنا] کند.
مایه تعجب است که کسی که دنیا و دگرگونی هایش را درباره اهل دنیا می بیند به آن اعتماد می کند.
شایسته است کسی که خدا را می شناسد این اتهام را نزند که "قضاء الهی بد است"
(شایسته است کسی که خدا را می شناسد) روزى دادن خدا را "کند" حساب نکند.

عَجِبْتُ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْمَوْتِ کَیْفَ یَفْرَحُ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ رَأَى الدُّنْیَا وَ تَقَلُّبَهَا بِأَهْلِهَا کَیْفَ یَرْکَنُ إِلَیْهَا وَ یَنْبَغِی لِمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ أَنْ لَا یَتَّهِمَ اللَّهَ فِی قَضَائِهِ وَ لَا یَسْتَبْطِئَهُ فِی رِزْقِهِ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ أُرِیدُ أَنْ أَکْتُبَهُ قَالَ فَضَرَبَ وَ اللَّهِ یَدَهُ إِلَى الدَّوَاةِ لِیَضَعَهَا بَیْنَ یَدَیَّ فَتَنَاوَلْتُ یَدَهُ فَقَبَّلْتُهَا وَ أَخَذْتُ الدَّوَاةَ فَکَتَبْتُهُ (کافی، ج2، ص59

 

 

 

یک روایت درباره پندهای خداوند تعالی به موسی از امیرالمؤمنین علی ع منقول است که خداوند عالمیان به موسی بن عمران وحی کرد که ای موسی حفظ کن وصیت مرا از برای توبه چهار چیز .اول آنکه تا ندانی که گناهانت آمرزیده شده است به عیب های دیگران مشغول مشو دوم آنکه تا ندانی که گنجهای من تمام نشده است به سبب روزی خود غمگین مباش سوم آنکه تا ندانی که پادشاهی من زایل نمی شود امید از غیرمن مدار چهارم آنکه تاندانی که شیطان مرده است از مکر او ایمن مباش .

 

 

 

وفات هارون و موسی

 

 

 

چون چهل سال موسی و بنی اسرائیل در تیه و بیابان ماندند روزی موسی به هارون گفت : برخیز از تیه برویم هر دو از تیه بیرون رفته، بوستانی دیدند درآن حوض آبی بود و کنار آن تختی نهاد پس هارون برآن تخت نشست و گفت :یا موسی چه خوش جایی است و همانجا عزرائیل آمده جان آن حضرت را بر تخت قبض نمود

و در وفات حضرت موسی آورده است :روزی بامداد، موسی بیرون آمد دید که عزرائیل برابرش ایستاده گفت:ای عزرائیل به قبض روح آمده ای گفت :بلی گفت:از کدام راه جان من را خواهی برد؟ گفت :از راه دهن .گفت:بی واسطه با حق تعالی مناجات کردم!گفت:از راه گوش .گفت به آن ندای حق شنیده ام ! گفت:

از راه چشم گفت :به آن نور تجلی دیده ام !گفت:از راه دست گفت :به آن الواح گرفته ام !گفت:از راه پای .گفت:به آن به طور رفته ام !عزرائیل گفت :بارخدا!یاهرچه گویم کلیم تو برمن حجت می گیرد .ندا آمد ای موسی دوست نداری که به نزدیک ما آیی؟ پس قدمی چند برفت با عزرائیل چند نفری دید که گودی می کنند گفت :قبرکیست ؟ گفتند :یکی از خالصان درگاه حق تعالی . سپس سیب آوردند و پیش موسی نگه داشتند موسی آن را بوئید وجان به حق تسلیم نمود

 

 

 

حضرت سلیمان

 

 

 

سلیمان میراث ملک و پادشاهی پدر را برد و از ملکاتی عظیم بهره مند بود ازجمله اینکه زبان مرغان را می فهمید و بر بادها مسخر بود او را تختی بود که هیچکس را نبود از سلاطین، لشگریانش عبارت بودند از جن و انسان و پرندگان که همه برای او درخدمت بودند در عین حال ملک و ثروت او را از یاد خدا غافل نکرد، گویند روزی بر دهقانی گذشت که زمین را شخم می زد چون او را دید گفت :

سبح ان الله آل داود را عجب پادشاهی داده اند عظیم !باد آواز او را به گوش حضرت سلیمان)ع(رسانید باد را امر کرد تا بساط او را برزمین نهاد وآن دهقان را طلبید و گفت :آنچه می گفتی شنیدم، پس پیاده شدم و نزدیک تو آمدم تا آرزوی چیزی نکنی که بدان قادر نشوی ای دهقان !بدان که ثواب یک تسبیح که بندة مؤمن بگوید از روی صدق و خلوص عقیده، بهتراست از پادشاهی که به آل داود داده اند زیرا که ثواب یک تسبیح باقی است و ملک آل داود فانی !دهقان گفت:

ای خدای تعالی ! کشف غموم تو کند، چنان که غم از دل من برداشتی. سلیمان با لشگر خود از وادی السریر گذشت و آن موضعی است در طائف و از آنجا به وادی النّمل رسید وقت نماز شده بود به باد امرکرد که بساط را برروی زمین اندازد تا عبادت حق تعالی نماید وقتی به وادی مورچگان در آمدند مورچه ای که مهتر همه مورچگان بود، گفت :

ای مورچگان درآئید به مسکن های خود که شما را لگد مال نکنند سلیمان و لشگریانش نادانسته !باد آواز او را به سلیمان رسانید پس تبسم کرد، درحال خنده به حالت قهقه نرسیده بود از گفتار آن مورچه و لشگرخود را از فرود آمدن باز داشت و آن مورچه را طلبید و فرمود:ای مورچه!ندانسته ای که لشگرمن ستم نمی کنند؟ گفت :

من مهتر این قومم و چاره ای جز نصیحت ندارم و مقصودم این بود که با نگاه در دبدبه و کوکبه تو از ذکر خدا غافل نشوند. سلیمان پس ازآن به دعا ومناجات پرداخت و از خداوند به سبب نعمتی که به او داده بود طلب شکر گزاری نمود واز او خواست تا او را وارد انسانهای خوب گرداند .

 

 

 

درهمین سفر به وادی رسیدند که هوای خوش داشت و درختان و سبزه زار بسیار، درآنجا فرود آمدند و چون وقت نماز بود خواست که وضو سازد آب نبود .هدهد در یافتن آب مهارت داشت هر چه دنبال او گشتند او را نیافتند و طبق قولی در نواحی بیت المقدس بود که هدهد غائب شد، گفت :

پس اگر او را پیدا کنم عذاب کنم او را یا بکشم یا اینکه برای این کارش دلیل آورد دیری نگذشت که هدهد بازگشت .هدهد چون پرو بال زد و به هوا رفت ناگاه باغی به نظر او آمد و به هدهد دیگر رسید و او از وی پرسید که ازکجا می آیی گفت:از نزد سلیما ن، پادشاه انس و جن .و او از وی پرسید تو از کدام سرزمین می آیی؟ و اوگفت :از ولایتی که پادشاهش زنی است به نام بلقیس و او را برد تا نشان دهد، هدهد که از عقوبت سلیمان می ترسید، آن دیگر او را گفت :که نترس !

اگراین خبر نزد او رسانی خوشحال شود .باری عفریت مرغان که کرکس نام داشت و پادشاه آنان یعنی عقاب رابه دنبال هدهد فرستاد وتا دیدند ازجانب سباء می آید آهنگ او کردند و خواستند با چنگال پاره کنند ولی رخصت خواست و خواست حجت آرد .عقاب نزد سلیمان رفت و عرض داشت :یا نبی الله هدهد را آوردم سلیمان او را درحالیکه پر او می کشید نزد خود آورد وگفت :

امروز ترا عذابی کنم که همه عبرت گیرند پس هدهد گفت:یا نبی الله یادکن آن روز را که ترا پیش حق تعالی بدارند !آنوقت از سرزمین سباء گفت :بدرستی یافتم زنی را که پادشاهی ایشان می کرد و او را تخت و ملکتی عظیم بود و از هرچیزی که پادشاهان را کار آید داشت وآنها به جای خدای جهان خورشید را می پرستیدند .سلیمان گفت :باید تأمل کنم که آیا راست می گویی یا دروغ !سپس نامه ای نوشت به این نحو :

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم از سلیمان بن داود بنده خدا به بلقیس ملکه سبا :سلام بر کسی که در طریق هدایت قرار گیرد برمن سرکشی مکنید وخودتان را تسلیم کنید و دستور داد که :این نوشته را به سوی آنها بیفکن ، بعد به گوشه ای برو و منتظر پاسخ باش .وقتی بلقیس نامه را دریافت، به درباریان خویش گفت :نامه ای با ارزش به من افکنده شده است وآن از سوی سلیمان است و اینگونه نوشته است :

بسم الله الرحمن الرحیم. برمن برتری مجوئید و درحال تسلیم به سوی من آیید آنگاه با اشراف خود مشورت کرد و گفت :من هرگز بدون نظر شما برامری فرمان قاطع صادر نکردم در پاسخ گفتند:مادارای ساز و برگ جنگی بسیار ودارای قدرت نظامی می باشیم حال هرگونه که خود تصمیم بگیری ما اطاعت می کنیم .بلقیس گفت :همانا پادشاهان را عادت اینچنین است که هرگاه وارد قریه ای شوند عزیزان آن سامان را ذلیل می کنند درجنگ بی رحم اند پس من هدیه ای برای آنها می فرستم ببینم چگونه پاسخ می آورند

 

 

 

سپس کنیزان و زر و در و یاقوت و مشک و زعفران و . را به همراه نامه ای برای سلیمان فرستاد و نوشته اند منذربن عمر را با یکی از اشراف قوم خود برای رفتن مقرر فرمود و گفت :ای منذر برو و نیکو احتیاط کن اگر به چشم غضب و سیاست به تو نگریست که او پادشاه است و ما براو غالب شویم و اگر به تازه رویی خوشخویی با تو سخن گوید بدان که او پیغمبر خداست سخن او نیکو بشنو وجواب نامه را بیاور

منذر با غلامان خویش نزد سلیمان آمدند آن حضرت با روی خوش تبسم کرد و منذر را حال پرسش نمود منذر نامه را بیرون آورد و بوسید و برگوشة تخت نهاد سپس هدیه ها را در کرد سلیمان گفت :آیا مرا با هدیه کمک می کنید حال آنکه آنچه نزد خدای عز و جل مرا عطا شده است بسی بهتراست بروید و بگویید که شما با هدیه خود دل خوش دارید پس با لشگریانی به نزد شان می آئیم که قبل از آن مانند آن ندیده باشند و آنان را اسیر و دربند خویش نمائیم . بلقیس رسولی فرستاد و اطاعت و تسلیم خود را عرضه داشت.سپس سلیمان لشگریان خود را گفت :کدامیک قبل از آمدن بلقیس تخت او را نزد من حاضر می دارید؟

 

 

 

عفریتی از جنیان گفت :من قبل از اینکه از جایت برخیزی آن را حاضر می کنم .منقول است که او که « اهیا شر اهیا » به زبان عبری این ذکر را گفت به عربی همان حی و قیوم می باشد و به قولی گفت :یا ذوالجلال و الاکرام و یا اینگونه ذکر گفت :یا الهنا واله کل شی الها واحداً لا اله الا انت و یا اینکه گفت «یا الله یا رحمن» و آن فرد که این علم را داشت خضر یا به قول مشهور آصف بن برخیا بود . پس با دعای آصف بن برخیا تخت ملکه سبا نزد سلیمان حاضر شد روایت است آنرا با طی الارض آوردند پس به درباریان گفت :

آنرا تغییر دهید به پشت ید تا ببینم آیا بلقیس آنرا می شناسد یا نه؟ وقتی بلقیس آمد از او پرسیدند :آیا این تخت توست ؟ نگاهی انداخت و گفت : گویا آن تخت باشد و از اینجا سلیمان عقل بلقیس را به کمال امتحان نمود چرا که با احتمال سخن گفت :نه به جزم سلیمان را گفته بودند که او عقل را کامل نیست و پای چون حمار دارد پس یکی از دو شبهه برطرف گردید

اکنون باید پاهای او را امتحان میکرد و قصر چون آبگینه ای ساختند بلقیس گمان کرد. دریاچه ای است و خواست جامه های خود را بالا زند. سلیمان گفت :فروگذار دامن خود را اینجا عرصه ای است از آبگینه چون خواهد زنی اختیار نماید رواست که ما اینچنین بیازماید پس دید پاهای او را که مو دارد به او طبع او ناخوش آمد و درعلاج ازاله آن دستور داد تا آهک و زرنیج را ممزوج دارند و نوره را برپاهای خویش مالید و اینگونه نوره را ساختند و آورده اند که بعداز این دو آزمون سلیمان بلقیس را به همسری اختیار نمود و از او فرزندی متولد شد که ملک و پادشاهی را به او تفویض نمود.

 

 

 

امتحان سلیمان

 

 

 

درآیه 31 سوره نمل آمده است که یاد کن که قصه سلیمان را که اسب ها را در آخر روز بر او عرضه داشتند و دوستی مال دنیا و دست کشیدن بر یال و گردن های اسب تندرو و رزمنده باعث شد که از وقت نماز عصر غافل شود و خورشید پائین رود آن وقت بود که به درگاه خدا انابه نمود و خداوند خورشید را بر او برگرداند و نماز عصر خود را بجا آورد

و سلیمان را زنان بسیار بود آن زمان تعدد زوجات روا بود و یک شب تصمیم گرفت که نزد آنان رود تا صاحب پسرهای زیادی شود و در جهاد آنها را بکارگیرد از قضا هیچکدام از زنان باردار نشدند الا یکی از آنان که فرزند ناقصی دنیا آورد که نیمه ای داشت و یک چشم و آن را برروی کرسی خود دید سپس بخاطر اینکه خواست خدا را نادیده گرفته بود، از دیدن این مسئله به خضوع افتاد و اینچنین دعا کرد پروردگارا مرا بیامرز و دارایی به من ده که پس از من به کس دیگر نداده باشی !

پس خداوند تعالی دعای او را اجابت فرمود وباد را مسخر او گردانید و با نرمی هر جا که خواست بدون اینکه خود متحرک باشد می رفت و شیاطین را هم مسخر او گردانید که بنا کننده عمارتها و قلعه ها و کاسه ها و حوضهای بزرگ بودند و متمردین از شیاطین را به بند می کشید تا به مردم ستمی روا ندارد. ازجمله بناهایی که جنیان برای سلیمان بنا کردند بیت المقدس بود

 

 

 

وفات سلیمان

 

 

 

سلیمان را یافتند د رحالیکه به عصای خود تکیه داده بود وسالها روح از بدن جدا داشته بود پس جنیان یافتند که چقدر از عالم غیب دست کوتاه اند. دلیل اینکه چرا سلیمان درکوشک خود درحالی که به عصا تکیه داده بود قبض روح شده و دراثرخوردن موریانه ها تکه های چوب را، او به زمین افتاد برهمه مرگ او معلوم شد ؟

گویند چون جنیان را به کار عمارت بنای بیت المقدس واداشته بود تا یکسال در حالیکه مرده بود به همان حال ماند و به کسان خود وصیت کرده بود که مرگ مرا فاش نکنید تا جنیان از عمل خود باز نمانند و کارمسجد به اتمام رسد پس چون سلیمان درگذشت او را شستند و بر او نماز کردند و بر عصا تکیه اش دادند و دیوان از دور وی را زند ه پنداشتند و وظیفه خود به اتمام داشتند تا موریانه، بعد از یکسال تا پائین عصا راخورد و بر زمین افتاد سپس دیوان فرار نمودند د ر شکاف کوهها و وادی گریختند .عمر سلیمان را هم پنجاه وسه سال نوشته اندکه چهل سال پادشاهی کرد

 

 

 

شهادت یحیی(ع)

 

 

 

یحیی قربانی روابط نامشروع یکی از طاغوتیان زمان خود با یکی از محرم خویش شد به این ترتیب که» هرودیس « پادشاه هوسباز فلسطین عاشق هیرودیا دختر برادر خود و زیبایی او شد دل او را در گرو عشقی آتشین قرار داد ، لذا تصمیم به ازدواج با او گرفت .این خبر به پیامبر بزرگ خدا رسید یحیی صریحاً اعلام کرد این ازدواج نا مشروع و مخالف دستورات تورات می باشد و من به مبارزه با چنین کاری قیام خواهم کرد

سر و صدای این مسئله در تمام شهر پیچید و به گوش آن دختر رسید ، او که یحیی را بزرگترین مانع راه خویش می دید تصمیم گرفت در یک فرصت مناسب از وی انتقام بگیرد و این مانع را از سر راه هوسهای خویش بردارد . ارتباط خود را با عمویش بیشتر کرد و زیبایی خود را دامی برای او قرار داد و آنچنان در وی نفوذ کرد که روزی به او گفت : هر آرزویی داری از من بخواه « هیرودیس » که منظورت مسلماً انجام خواهد شد

هیرودیا گفت : من هیچ چیز جز سر یحیی را نمی خواهم ! زیرا نام او من و تو را بر زبانها انداخته و همه مردم به عیبجویی ما نشسته اند، اگر می خواهی دل من آرام شود و خاطرم شاد گردد باید این عمل را انجام دهی !هیرودیس که دیوانه وار به آن زن عشق می ورزید بی توجه به عاقبت این کار تسلیم شد و چیزی نگذشت که سر یحیی را نزد آن زن بدکار حاضر ساختند اما عواقب دردناک این عمل سرانجام دامان او را گرفت

در احادیث اسلامی می خوانیم که سالار شهیدان امام حسین )ع (می فرمود از پستی های دنیا اینکه سر یحییی بن زکریا را بعنوان هدیه برای زن بدکاره ای از زنان بنی اسرائیل بردند یعنی شرایط من و یحیی از این نظر نیز مشابه است چرا که یکی از هدفهای قیام من مبارزه با اعمال ننگین طاغوت زمانم یزید است.

 

 

 

داستان بئر معطله و قصر مشید

 

 

 

در سوره حج آیه 45 آمده است :ای بسا قریه ای را که ظالم بودند، هلاک کردیم و آنها را زیر رو گردانیدیم و بئر معطّله و قصر مشید را همینطور گویند بعد از یوشع بننون، کالوت بن ابوقیا، به پیغمبری آمده و بنی اسرائیل را به عبادت خدا فرا می خواند، بعد از مدتی کالوت درگذشت و مردم به فساد و معصیت گردائیدند و به بلای طاعون گرفتار آمدند، هزار کس از بنی اسرائیل جدا شدند و به شهر رسیدند و خواستند آنجا مسکن کنند تا طاعون رفع شود، عزرائیل همان شب جان همه آن ها را گرفت و با جمیع چهارپایان مردند

پس هزار کس دیگر از بنی اسرائیل جدا شدند و به یمن رسیدند و آنجا شهر بنا کردند و زمین ها را هموار کردند و تا به صنعا رسیدند که درازا ونای وسیعی داشت، از یک جانب کوه، و از طرف دیگر، دریا بود و لیکن در آنجا آب نبود .پس چاهی کندند و به آب رسیدند، پس بناها ساختند و کشتزارها آباد کردند، ایشان به شکرانه، هر صبح143 و شام دو رکعت نماز می گذاردند، تا این که شیطان آنها را به معصیت و شرب خمر و لهو و لعب و پرستش بتها واداشت، از آن پس همه به بتی که بر مثال جانوری بود سجده می کردند و ساختن و پرستش بت ها مرسوم شد

 

 

 

بعد از آن خداوند پیامبری به نام حنظله را بر آن ها مبعوث داشت تا بنی اسرائیل را از پرستش بت ها به حق پرستی و یکتاپرستی هدایت کند و لیکن سودی نداشت، او آن ها را به عذاب الهی ترساند، اما قبول نکردند .مردی از آنان به نام طیفور بنطغیانوس که صاحب غلامان و گنج های بسیار بود، قوم را گفت :

حنظله را بیاورید تا بکشیم پس حنظله قوم خود را ندا داد که ای قوم فردا به مرگ مفاجات خواهید مرد، ایشان که مرگ را فراموش کرده بودند چون صباح در رسید، بعضی لقمه در دهان و بعضی سخن ناتمام جان دادند، پس خلق بسیاری مردند سپس به قصر طیفور پناه بردند که گنبدی از آهن و فولاد و زر داشت، خداوند جان او را با دو ازده، هزار غلام قبض کرد و آب از چاه ایستاد و خشک شد، روزی حنظله قوم خود را از آن معجزه یادآور شد گفتند

:از بد شومی تو بود، پس او را کشتند، ماری از دریا آمده آن قوم را با د م خود جمع کرد و دودی از آ ن چاه درآمد، همة کسانی که در کوه بودند هلاک شدند و این چاه در144 پایان کوهی است مشهور به حضرموت و قصر مشید در قله آن کوه است

 

 

 

داستان اصحاب کهف و رقیم

 

 

 

منظور از کهف غاری است درحوالی شهر افسوس که در زمان پادشاهی دقیانوس، گروهی ازموحدان و راهبان، از ترس مأموران پادشاه به این غار پناه بردند دقیانوس بت پرست وستمگر بود هر که به دین عیسی بود وغیر از بت می پرستید را به ستم وبندخو یش می کشید .جمعی از یاران خدا که تعداد آنها از عده انگشتهای دست بیشتر نبود به سمت دهانه کوه به راه افتادند و درراه چوپانی رادیدند

او نیز که از مهاجرت ایشان با اطلاع گردید با آنان همراه شد، اوسگی داشت که دنبال آنها تا دهانه غار رسید و درآنجا از آنها محافظت می نمود .چون این سگ دو دستهای خود را دردهانه غار آنچنان بازگذاشته بود که در معبرآن سدی ایجاد نمود وهیچکس را جرات ورود به آنجا نبود و آفتاب هنگام طلوع وغروب به آنها نمی تابید و نسیم شمال بر آنها می وزید دقیانوس دستور داد نام های این افراد را با نسب آنان برلوحی می نوشتند و بر دهانه آن سد گذاشتند تا برتخت» شد شدوس «چند قرن گذشت پادشاهی دیگر بنام نشست و مردم بعضی کافر وبعضی مؤمن بودند و مؤمنان آنان را ا زقیامت می ترساندند اما آنها تشکیک می کردند و می گفتند : ما حیاتی دیگر نمی دانیم.پادشاه با خدا مناجات وطلب آیت کرد

 

 

 

مردی بنام الیاس که انسان خدایی بود بردلش خطور کرد که سنگ و سد دهانه غار را بشکافد وآن را غار گوسفند کند، پس در غار را شکافت و جماعتی رادرآنجا خفته دید.چون در غار باز شد حق تعالی ایشان را ازخواب بیدار کرد ایشان برخاستند و یکدیگر را سلام دادند وباهم گفتگو می کردند آیا یک روزماندیم یا بعضی از روز) ساعتی از روز(؟

سپس سکه ای به یکی ازاصحاب بنام تملیخا دادند که از کوه به زیرآید و در شهر خوارکی فراهم کند و سفارش کردند که غذای پاکیزه از دست موحدان تهیه کند. تملیخا نشانه های راه و مردمان وسخنان آنان را به گونه ای غیر ا زقبل می دید وبا تعجب دید که گویا همه بر دین عیسی اند و ازنام وی به خیروصلوات یاد می کنند خواست ازخباز نان بخرد، خباز با دیدن سکه دقیانوس به شگفت افتاد و گفت :این درهمی که به شکل پای شتر و مهر دقیانوس است مربوط به سیصد وچند سال قبل ا ست .پس این مرد گنج یافته است . او را گرفته، به حاکم تحویل داد .

 

 

 

او گمان کرد او را نزد دقیانوس می برند، نجوا به دل می گفت که : ای فریاد رس بیچارگان وای خدای زمین وآسمان به فریاد من رس و مرا از ستم دقیانوس خلاصی بخش !چون او را نزد حاکم بردند دید دقیانوس نیست، ازاوپرسیدند:ای جوان ! راست گوی این را از کجا یافته ای ؟ تملیخا گفت :م

ن خبراز گنج ندارم و این درهم ازخانه پدر خود بیرون آورده ام، جوان دید اوضاع گونه ای دیگر است، داستان خود بازگفت ، پس حاکم برخاست با مردمان شهر به سمت غار راه افتادند.

چون به در غار رسیدند، تملیخا گفت :شما مکث کنید تا من بروم و به ایشان خبر رسانم تا از این جماعت عظیم نترسند، چون مردمان شهر از این حال آن جوانان مطلع شدند و آنان را جوانان و لباس هایشان را کهنه یافتند، یقین حاصل کردند که حق تعالی برزنده گردانیدن مردگان در قیامت قادر است،

 پس جوانان به عبادت و تسبیح خدا مشغول شدند، ملک آنها را سلام کرد و آنان بعداز ملاقات دوباره به حال اول بازگشتند وپهلو به زمین نهادند وخفتند.گروهی خواستند آنجا را بنای یادبود بسازند اما آنان که به آخرت ایمان داشتند گفتند:باید اینجا را معبد و مسجد اهل ایمان کنیم

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">