تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

موضوعات قرآنی ؛ دینی و آموزشی : مطالب طبقه بندی شده جهت تحقیق ؛ جزوه ؛ کتاب و .....

تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

موضوعات قرآنی ؛ دینی و آموزشی : مطالب طبقه بندی شده جهت تحقیق ؛ جزوه ؛ کتاب و .....

مشخصات بلاگ
تاریخی فرهنگی قرآنی ۲

آشنائی با تاریخ اسلام :
عبرت آموزی (و لقد اهلکنا القرون من قبلکم .... گذشته چراغ راه آینده است)
آشنایی با علوم و موضوعات قرآنی ( هدی و رحمه للمتقین)

آخرین نظرات
  • ۴ خرداد ۰۱، ۱۷:۲۱ - خرید پیج اینستاگرام ارزان
    Great post.

داستان پیامبران : از آدم تا خاتم 1

 

پیامبران بیوگرافی و مختصر از زندگی 2

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حضرت موسی(ع)

ادوار نبوت : دوره چهارم نبوت

لقب :کلیم ا...

معنای اسم : از آب کشیده شده

پدر : عمران مادر : یوکابد

تاریخ ولادت :۳۷۴۸ سال بعد از هبوت آدم.

مدت عمر: ۱۲۰ سال

بعثت : آن حضرت با برادرش هارون برای بنی اسراعیل مبعوث شد.

محل دفن : بروایتی در شش فرسنگی بیت المقدس مدفون است.

نسب : موسی بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع)

تعداد فرزندان : آن حضرت ۲پسر داشت.

مختصری بر زندگینامه : حضرت موسی از پیامبران اولواالعزم است،که در شهر منفیس ودر زمان سلطنت رامسس دوم متولد گردید.تولداو در زمانی اتفاق افتاد ،که فرعون نوزادان پسر بنی اسرائیل رامعدوم می کرد .به همین خاطرمادر حضرت موسی تا سه ماه او را به طور مخفیانه نگهداری نمودو بعد او را در صندوقی گذاشته،

در رود نیل رها ساخت.از قضا آسیه زن فرعون آن حضرت را از آب گرفت واز او نگهداری نمود.موسی در قصر فر عون بزرگ شد و سرانجام،روزی خداوند او را به رهبری قوم یهود برگزید.

حضرت موسی وبرادرش هارون،جهت نجاتبنی اسرائیل از جرم فرعون به مصر آمدند واو را به خدا پرستی دعوت نمودند. ولی فرعون با وجود معجزاتی که از موسی دید او را انکار کرد تا عاقبت همراه با لشکریانش در رود نیل هلاک شد.

فهرست سوره هایی که نام حضرت موسی(ع)درآن ذکر شده است : بقره، آل عمران، نساء، مائده، انعام، اعراف، یونس، هود، ابراهیم، اسراء،کهف، مریم، طه، انبیاء، حج، مومنون، فرقان، شعراء،نمل، قصص، عنکبوت، سجده، احزاب، صافات، غافر، فصلت، شوری، زخرف، احقاف، الذاریات، نجم، صف، نازعات، اعلی

 

حضرت عیسی(ع)

ادوار نبوت : دوره پنجم نبوت

القاب : مسیح،روح ا...

معنای اسم : عیسی در زبان عبری به معنی نجات دهنده است.

مادر : مریم(ع)

تاریخ ولادت : ۵۵۸۵ سال بعد از هبوط آدم.

مدت عمر : ۳۳ سال

بعثت : در فلسطین مبعوث شد.

محل دفن : ان حضرت به اسمان عروج نمود.

نسب مادر ان حضرت : مریم دختر عمران بن ماتان بود و ماتان به۲۷ پدر نیز به یهود بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل ا... می رسد.

مختصری از زند گینامه:

حضرت عیسی (ع) از پیامبران اولوالعزم می باشد که نام و سرگذشتش در قران ذکر شده است خداوند متعال با قدرت لا یزال خود وی را بدون پدر در رحم مادرش مریم، که در زهد و چاکدامنی شهرت بسیار داشت، قرار داد. پس از تولد در گهواره لب به سخن گشود و فرمود: من بنده خدا هستم و خداوند به من کتاب داده و مرا به پیامبری برگزیده است

حضرت عیسی با پشتکار دین الهی را تبلیغ می نمود او به هر شهر و دیاری که می رسید بیماران،کران و کوران را شفا می داد. ولی جمعی از یهودیان متعصب، با وی سخت دشمنی کردند و تصمیم گرفتند. با کمک پادشاه وقت او را به صلیب بکشند اما ان حضرت به امر خداوند به اسمانها عروج نمود و شخص دیگری را که به قدرت خداوند شبیه ان حضرت گردید به جای ایشان به صلیب کشیدند.

فهرست سورههایی که در ان نام عیسی یا مسیح یا ابن مریم ذکر شده:

بقره- ال عمران- نساء- مایده- انعام-توبه- مریم- مومنون- احزاب- شوری- زخرف- حدید- صف

 

حضرت الیسع(یسع)

معنای اسم : یسع یا یشع در زبان عبری به معنی نجات دهنده است پدر : اخطوب

ظهور:۴۵۲۹ سال بعد از هبوط ادم مدت عمر: ۷۵ سال

بعثت : خداونداو را بعد از الیاس به نبوت مبعوث نمود محل دفن : مدفن در دمشق کشور سوریه

نسب:یسع بن اخطوب وصی و پسر عموی الیاس است، و بقولی از فرزندان حضرت یوسف (ع) می باشد. مختصری از زند گینامه: عموم مورخین و اهل تفسیر حضرت الیسعرا شاگرد الیاس می دانند الیسع در کودکی دچار بیماری سختی گردید و حضرت الیاس او را شفا بخشید و ملازم خود گردانید الیسع پس از الیاس نبوت یافت و بنی اسراییل را به شریعت حضرت موسی دعوت می کرد از ان حضرت معجزات زیادی از قبیل زنده کردن مردگان،شفا دادن بیمارانوکرامات دیگری،ذکر شده است.

فهرست سورههایی که در ان نام الیسع ذکر شده : انعام- ص

 

حضرت ذو الکفل(ع)

لقب واسم : اکثر مورخین لقب ان حضرت را ذو الکفل ونام او را حزقیل نوشته اند.

پدر: ادریم ظهور: ۴۸۳۰ سال بعداز هبوط آدم مدت عمر : ۷۵ سال

محل دفن:مدفن ان حضرت بین شهر کوفه و حله قرار دارد.

نسب:حضرت ذوالکفل را برخی الیاس بعضی یسع و دسته ای زکریا دانسته اند در هر حال پیغمبری بود،پس از سلیمان که کفالت امور هفتاد پیغمبر را بعهده داشت.

مختصری از زند گینامه: به سند معتبر از امامزاده عبد العظیم نقل شده است: که خدمت امام محمد تقی (ع) نامه ای نوشت و سوال نمود،ذوالکفل چه نام داشت؟ آیا پیامبر بوده یا نه؟ ان حضرت در جواب نوشتند:که حق تعالی۱۲۴هزار پیامبر بر خلق مبعوث گردانید.

که ۳۱۳ نفر از ایشان مرسل بودند و ذوالکفل از جمله ایشان بود وی بعداز سلیمان ابن داود مبعوث گردید او در میان مردم حکم می نمود و هرگز غضب نکرد مگر برای خدا. نام وی (عویویا)بود و همانست که در قران حق تعالی فرموده است: یاد کن اسماعیل و یسع و ذوالکفل راکه هر یک از ایشان از جمله نیکان بودند.

فهرست سورههایی که در ان نام ذوالکفل ذکر شده : انبیاء، ص

 

حضرت هارون(ع)

معنای اسم:هارون کلمه ای عبری به معنای کوه نشین است.

پدر: عمران

مادر: یوکابد

تاریخ ولادت:۳۷۴۵ سال بعد از هبوت آدم.(باتوجه به اینکه ولادت هارون قبل از موسی بوده،به دلیل تقدم درنبوت حضرت موسی،بعد از وی ذکر شده است). مدت عمر:۱۲۳ سال

بعثت:آن حضرت با برادر خویش حضرت موسی برای هدایت بنی اسرائیل مبعوث شد.

محل دفن:کوه هور در طور سینا

نسب : هارون بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع).

تعداد فرزندان :آن حضرت۴ پسر داشت.

مختصری از زندگینامه: حضرت هارون نیز مانند حضرت موسی برقوم بنی اسرائیل مبعوث گردید.روزی که از جانب خداوند خطاب رسید:ای موسی!مردم بنی اسرائیل رااز مصر نجات ده وبه کنعان آور،موسی گفت:خدایا،برایم شریکی مقرر فرما واو هارون برادر من باشد،زیرا او از من فصیح تر است وخداوند نیز چنین کرد.هارون چون بلیغ و رسا سخن می گفت،به همین دلیل شریعت برادرشرا به بهترین نحو تبلیغ می کرد.

فهرست سوره هایی که نام حضرت هارون در آن ذکر شده: بقره ریا،نساء،انعام،اعراف،یونس،مریم،طه، انبیاء،مومنون،فرقان،شعراء،قصص،صافات

 

حضرت صالح(ع)

معنای اسم:صالح=نیک نیکوکار

پدر: جابر تاریخ ولادت :۲۹۷۳ سالب عد از هبوت آدم(ع) مدت:۲۸۰سال

بعثت : برای هدایت قوم ثمود به پیامبری رسید. محل دفن : نجف اشرف واقع در کشور عراق

بروایتی نسب آن حضرت: صالح بن جابربن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح(ع).

مختصری از زندگینامه: حضرت پیغمبر قوم ثمودبود. آن حضرت قوم خویش را از بت پرستی منع کرده وبه پرستش خدای یگانه دعوت می نمود،ولی آنان او را تکذ یب می کردند.عاقبت از آن حضرت معجزه ای خواستند و گفتند:

باید از دل کوه شتری همراه با بچه بیرون بیاوری،دران صورت به تو ایمان می اوریم پس ان حضرت دعا کرد و خداوند اجابت نمود ولی قوم ثمود گفتند: صالح سحر و جادو کرده سپس ناقه را کشتند حضرت صالح آنها را نفرین کرد و خداوند آن قوم را مورد خشم خود قرار داد و صدای وحشنتناکی از آسمان به گوش آنها رساند، که در نتیجه بجز گروه مومنین ، همه از ترس جان دادند.

فهرست سوره هایی که نام حضرت صالح درآن ذکر شده:اعراف،هود،شعراء

 

عدد پیامبران در قرآن:

پیامبرانی که نام آنها به طور صریح در قرآن آمده 26 نفر است که عبارتند از:
آدم، نوح، ادریس، صالح، هود، ابراهیم، اسماعیل، اسحاق، یوسف، لوط، یعقوب، موسی، هارون، شعیب، زکریا، یحیی، عیسی، داود، سلیمان، الیاس، الیسع، ذوالکفل، ایوب، یونس، عزیر و محمد(ع).
ولی پیامبران دیگری نیز هستند که در قرآن اشاراتی به آنها شده ولی نام آنها به طور صریح نیامده، مانند: «اشموئیل» که در آیه‏ی 248 سوره‏ی بقره با تعبیر «
وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» به او اشاره شده است.
و «یوشع» که در آیه‏ی 60 سوره‏ی کهف با تعبیر «وَإِذْ قَالَ مُوسَی‏ لِفَتَاهُ» به او اشاره شده است. (بنابر آنکه یوشع پیامبر باشد)
و «ارمیا» که در بقره / 259 با تعبیر «
أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَی‏ قَرْیَةٍ»
و «خضر» که در کهف / 65 با تعبیر «
فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا»
و همچنین «اسباط بنی‏اسرائیل» که بزرگان قبائل بودند و در نساء / 163 تصریح شده که بر آنها وحی الهی نازل می‏شده است و اگر در میان برادران یوسف نیز پیامبرانی وجود داشته در سوره یوسف به آنها اشاره شده است.5

1 . مجمع البیان، ذیل آیه‏ى 78 سوره‏ى غافر. البته در روایتى تعداد انبیاء را 8 هزار نفر معرفى مى‏کند. که با روایت 124 هزار منافاتى ندارد چون ممکن است روایت 8 هزار اشاره به انبیاى بزرگ باشد (چنانچه علامه مجلسى بیان کرده است) نمونه، ج 20، ص 184. 2 . بحارالانوار، ج 11، ص 31. 3 . همان، ص 41. 4 .نمونه، ج 20، ص 184. 5 . همان، ص 185.

 

ابراهیم تولد زمزم

ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخواره‌اش اسماعیل را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریه‌ها و زاری هاجر به سوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت. آه هاجر و فغان اسماعیل از یک سو، تشنگی و گرسنگی از یک سو و غربت درد آور و تنهایی اندوهبار نیز از سویی دیگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزدیکی هاجر کوهی بود که در روزهای واپسین صفا نام گرفت،

بسوی کوه صفا شتابان رفت تا که چیزی یابد اما دریغ! و چون چیزی نیافت با چشمانی گریان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوی وادی، کوه دیگری بود که آن را نیز مروه نام نهادند، سرابی در دامنه آن کوه پدیدار گشت و تا سراب را دید به گمان اینکه آب است، شتابان بسوی آن سراب دوید و به کوه مروه رسید، اما آبی ندید، لاجرم بسوی صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبی است، سراسیمه می دوید تا شاید جرعه ای آب یافته و فرزند شیر خواره‌اش را از تشنگی و مرگ نجات بخشد، اما دریغ از قطره آبی.

هفت بار این راه طولانی هزار زراعی را پیمود و "در بین صفا و مروه سعی فراوان فرمود" و همواره از خدای بزرگ طلب یاری می‌نمود، گاهی هروله می کرد و گاهی از فرط خستگی گامهایش بر زمین می افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزیر به سوی فرزند آمد تا شاید؟ اسماعیل شیرخواره نیز از سوز تشنگی نقش زمین بود و گامهای مبارکش را بر زمین می کشید و شاید که دیگر هیچ!

بحران به اوج خود رسیده بود. ناگاه با لطف و مرحمت خدای مهرورز بخشایگر زندگی بخش، در زیر پای آن کودک پاک سرشت چشمه آبی نمایان شد و مادر از بسیاری خوشحالی و شعف از دریای غم و اندوه رها گردید، کودکش را در آغوش کشید و لبهای خشکیده‌اش را از همان آب ترساخت و کم کم سینه های محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعیل نهاد.

ابراهیم گفت: بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

چون آب در آن درّه دور دست از زمین جوشید، شمیم آب، پرندگان را به سوی خود کشاند و آنان با شمّ ویژه آبیابی که دارند از فرسنگ های دور پی به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روی آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم که از عربهای یمن بودند و از سالها پیش در گوشه ای از سرزمین حجاز به سر می بردند و کاستی آب همیشه آزارشان می‌داد،

به سوی نقطه‌ای که پرندگان آمد و شد داشتند روی آوردند و چون از پیدایش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالی به سوی کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزدیکی آن چشمه رحل اقامت افکندند و سکنی گزیدند و بدینسان هاجر و اسماعیل از غربت، تنهایی و وحشت نجات یافتند و بدینگونه شهر مکه پی ریزی شد و دعای ابراهیم به اجابت آراسته شد.

بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

تا آن زمان تنها فرزند ابراهیم، اسماعیل بود و دلبند پدر و ابراهیم همواره دل به او خوش می‌داشت، لیک برای اجرای فرمان الهی دوری فرزند دلبند خویش را به جان می خرید و شکیبایی می نمود، روزها از پی شبها می‌گذشت و اسماعیل در وادی حرام بزرگ و برمند‌تر می شد، تا آنکه جوانی دلیر و سترگ گردید. و اینک زمان آزمایش بزرگ الهی فرارسیده، تاریخ مانند ابراهیم را بخود ندیده، پیامبری که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با نادانی و دو گانه پرستی و آزمون های بزرگ الهی گذشت و اکنون، آزمایشی بزرگ،

در زمانی که بیش از هر زمان نیازمند اسماعیل است، کهولت سن بر وجودش مستولی گشته، آثار پیری بر چهره‌اش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعیل را باید به قربانگاه ببرد. ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می‌دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد. آزمونی بس جانکاه و سخت است، چرا که سالهای سال منتظر طفلی بوده تا دل به او بندد...

 

تولد زمزم
رخدادنگاران آورده که ابراهیم پیامبر، هراز گاهی چند به دیدار هاجر و اسماعیل به مکه مکرمه می آمد تا آنکه ماموریت الهی دیگری به ابراهیم سپرده شد . و اینک ماموریت دیگری از سوی خدای بزرگ: ابراهیم خانه‌ای بنا نه، که موحدان عالم گرداگرد آن جمع گردند و ندای توحید سر دهند. مناره‌های توحید در سر زمین امن (مکه مکرمه) با دستان مبارک ابراهیم و اسماعیل بنا شد و آنجا محل نزول فرشتگان، قبله موحدان و محفل خدا پرستان گردید.

خدای بزرگ فرمود: و با ابراهیم و اسماعیل پیمان بستیم که خانه ما را بر طواف کنندگان و مجاوران و رکوع کنندگان سجده‌گر پاک و پاکیزه گرداند (بقره 124). و یاد آر؛ هنگامی که ابراهیم و اسماعیل پایه های خانه طیبه کعبه را بنا می نهادند و بالا می بردند و گفتند:بارپروردگارا این تحفه را از ما بپذیر و هر آینه تو شنوای دانایی (بقره 127) .

و فرمود: و هنگامی که کعبه معظمه را بازگشتگاه مردم و پاداشخانه آنان قرار داده و از هر ناگواری ایمن گردانیدیم و جایگاه ابراهیم را نمازخانه مردمان نمودیم (بقره 125) .

و فرمود: ای ابراهیم درمیان مردمان درآ، و بانگ برآور؛ که ای جهانیان به سوی خدا آیید و حج گذارید، عالمیان نیز پیاده و سوار بر هر مرکب لاغری از راه دور و نزدیک به سوی تو می آیند تا گواه بر منافع خویش باشند و تا یاد خدا را در روزهایی چند زنده نگه دارند (حج 27)

و اینک همه آزمونها به فرجام رسید و ابراهیم پیروز میدان جنگ با نادانی و شرک و بت پرستی گردید و در مصاف با ابلیس، چهره‌های کریه شیطانی را به خاک مذلت کشاند. و اینک ای ابراهیم: تو را پیشوای مردم قرار دادیم .

بارخدایا؛ فرزندانم را نیز پیشوایان مردمان قرار می دهی ؟ فرمود: میثاق من با ستمگران بسته نخواهد شد (بقره 124). و فرمود: و یاد آر هنگامی که ابراهیم گفت: پروردگارا؛ دیار مکه را ایمن گردان و مکیان مومن را از میوه هایت روزی ده .

یزدان پاک دعایش را مستجاب کرد و فرمود: و نا سپاسان را فرصتی کوتاه خواهیم داد، پس آنگاه به شکنجه گاه دردناک آتش روان خواهیم ساخت و چه بد فرجامی است (بقره 125) .

و ابراهیم فرمود: بارخدایا ما را تسلیم خویش فرما و از فرزندان ما امتی فرمانبردار خود قرار ده و راه و رسم عبادت و بندگی را به ما نشان ده و بازگشت و توبه ما را پذیرا باش که تنها تویی بسیار توبه پذیرنده و مهرورز (بقره 128). بار پروردگارا؛ در میان آنان فرستاده‌ای از خودشان قرار ده تا آیات نورانیت را بر ایشان بخواند و دانش و فرزانگی به آنان بیاموزد و آنان را از زنگارهای دل پاکیزه گرداند ، هرآینه تو همواره عزیز و فرزانه‌ای (بقره129)

خدای بزرگ فرمود: و چه کسانی جز سفیهان از آیین ابراهیمی بر می‌تابند و به یقین ما او را در دنیا برگزیدیم و همانا در آخرت از شایستگان است (بقره 130) . و ابراهیم همانی است که خدایش به او فرمود که تسلیم شو و او گفت تسلیم پروردگار جهانیان گردیدم (بقره 131) و هموست که همه فرزندانش را به سوی اسلام فراخواند و گفت: ای همه فرزندانم؛ خدای بزرگ دین اسلام را برای شما برگزیده است، پس نمی میرید مگر در حالی که شما مسلمان و تسلیم پروردگار جهانیان باشید (بقره 132).

رخداد نگاران چنین نگاشتند که ابراهیم پس از عمری جهاد و مبارزه در راه خشنودی خدای بزرگ و پیروزی و سربلندی در تمام آزمونهای الهی و به انجام رساندن رسالت الهی و اقامه توحید از عراق تا شام و از شام تا حجاز و یمن سر انجام در سن یکصد و هفتاد و پنج سالگی بدرود حیات گفت و فرزندانش اسماعیل و اسحاق و همسرش هاجر را در غم فراق خویش اندوهگین ساخت و پسرانش اسحاق و اسماعیل که پیشوای یکتاپرستان عالم پس از پدر گردیدند،

پیکر مطهرش را در حبرون فلسطین، در باغ عفرون بن صرصر و در کنار مزار مطهر همسرش ساره بخاک سپردند و هم اکنون شهری که مرقد مطهر آن پیامبر بزرگ الهی در آن واقع گردیده، شهر الخلیل نام دارد. در همیشه‌ی تاریخ توحید یادش جاودان و نامش گرامی باد و سلامٌ علی ابراهیم. اسماعیل پیامبر که درود خدای لایزال همواره بر او باد،

نیز پس از عمری مجاهده و تلاش در راه خدای ابراهیم در مکه مکرمه بدرود حیات گفت و در کنار مادر گرامیش هاجر در نقطه‌ای در کنار کعبه دفن شد که هم اکنون آنجا را "حِجْر اسماعیل" می‌گویند. و اسحاق پیامبر که فرزند دوم ابراهیم بود در فلسطین بدرود حیات گفت و در کنار پدر آرمید و فرزند مبارکش یعقوب او را به خاک سپرد. درود خدا و دلهای خدایی بر آنان روزی که متولد شدند و روزی که مردند و روزی که برانگیخته خواهند شد.

 

ذبح عظیم

گفته آمد که: برخی از مفسران مانند ملامحسن فیض در تفسیر صافی و علامه حویزی در نور الثقلین و علامه بحرانی در البرهان و علامه مجلسی در بحار الانوار براساس روایتی از حضرت ثامن الحجج (علیهم السلام) گفته‌اند که منظور از ذبح عظیم حضرت سید الشهدا (علیه السلام) است.

روایت رضویه را که گویا از نظر سندی نیز مورد نظر برخی از محدثین است مرحوم شیخ صدوق در خصال چنین آورده است: و آنگاه که قوچی بزرگ در زیر دستان ابراهیم قرار گرفت و به آن گرامی گفته شد که تو در ماموریتت پیروز و سربلند گشته‌ای، ابراهیم به جهت خشنودی خدای بزرگ درخواست نمود که اجازه ذبح اسماعیل فراهم ‌آید و اسماعیل را ذبح نماید، تا با تحمل غم و اندوه مصیبت فرزند، درجاتش تعالی یابد،

پروردگار جلیل از او پرسید ای ابراهیم محبوبترین مخلوقاتم نزد تو کیست؟ ابراهیم گفت: محبوبتر از حبیبت محمد نیافریدی. فرمود: او نزد تو محبوبتر است یا خودت؟ابراهیم گفت: البته او.فرمود: فرزند او محبوبتر است یا فرزند تو؟

ابراهیم گفت: البته فرزند او فرمود:آیا شهادت فرزند حبیبم محمد را که دشمنانش از روی ستم ذبح می‌کنند نزد تو اندوهگین‌تر است یا ذبح فرزندت اسماعیل به دست تو؟ ابراهیم گفت:

ذبح او بدست دشمنانش مرا اندوهگین ساخت . فرمود: ای ابراهیم مردی شقی از امت محمد (صلی الله علیه و آله) ئبعد از او فرزندش حسین را ستمگرانه همچون گوسفند ذبح می‌کند و گرفتار غضب من می‌شود، و بدین سبب دل ابراهیم اندوهگین شد و چشمانش گریان. وحی آمد که ‌ای ابراهیم ناله‌ات را پذیرفتیم، آن‌چنان‌که اشکت روان باشد و آهت سرد وسوزان و ناله‌ات بلند بر قربانی شدن دلستانت اسماعیل و بر درجاتت افزودیم و مقامت را تعالی بخشیدیم بر این مصیبت بزرگ و جانکاه.

آری آن فتنه‌ای که ابراهیم بدان گرفتار آمد و هزاران فرسنگ راه را برای آن آزمون درنوردید و در راه آن سنگها به شیطان رمی فرمود و خدای بزرگ به پاس آن همه بردباری و بندگی ماجرای حج را تشریع فرمود، به ذهن آدمی دور است که به قوچی بزرگ ختم یابد، این ماجرا تا پایان هستی باید دل هر انسان آزاده‌ای را اندوهگین سازد،

اسماعیل باید زنده باشد تا پیشوایی موحدان عالم همواره به دست ابراهیمیان و اسماعیلیان و حسینیان باشد و حسین برای همیشه تاریخ ذبیح الله. آیا شهادت فرزند حبیبم محمد را که دشمنانش از روی ستم ذبح می‌کنند نزد تو اندوهگین‌تر است یا ذبح فرزندت اسماعیل به دست تو؟ چون ماموریت الهی به پایان رسید، ابراهیم، اسماعیل و هاجر را بدرود گفت و راهی کنعان شد و با ورود او به فلسطین شاهد عنایت دیگری از سوی خدا گردید.

رخداد نگار آورده‌اند که پس از بازگشت ابراهیم، همچنان ساره بی فرزند بود و برای سرگرمی خود بزغاله‌ای در خانه نگه می‌داشت، ابراهیم میثاق بسته بود که هرگز بی میهمان غذا نخورد و در زمانی شش روز گذشت وهیچ میهمانی بر کنار سفره ابراهیم ننشست و ابراهیم چند روزی روزه دار بود تا نذر خویش اداء گرداند، روز هفتم، دوازده میهمان از راه رسیدند و گفتند میهمانیم.

ابراهیم ایشان را به خانه آورد وگفت ای ساره میهمان عزیز خداست، برخیز و هر چه عزیزتر داریم بیاور تا با میهمانان بخوریم. ساره گفت به جز این بزغاله عزیزتر نداریم، آن را فدای میهمان می‌کنم.بزغاله را کشتند وگوشت آن را برای پذیرایی میهمانان طبخ کردند و نشستند تا تناول نمایند،

ساره دید که ابراهیم میخورد ولی میهمانان نمی‌خورند،چون ابراهیم متوجه شد، میهمانان گفتند: ای ابراهیم ما فرشته‌ایم وآدمی نیستیم که غذا بخوریم، ما آمده‌ایم تا تو روزه‌ات را بگشایی وحالا که تحفه ساره را برای میهمانانت قربانی کرده‌ای، بشارت باد شما را که ساره دارای فرزند خواهد شد و آن فرزند مانند اسماعیلت از پیامبران است و نام او اسحاق. چندی بعد با وجود کهولت سن، ساره باردار گردید و اسحاق پیامبر تولد یافت و بدینسان خدای بزرگ فرزند دیگری که او نیز پیشوای موحدان در فلسطین و شام بود را به ابراهیم صد ساله عنایت فرمود.

بنابر روایت‌ عهد عتیق،‌ خداوند ابراهیم‌ خلیل‌ علیه السلام‌ را در 99 سالگی‌ بشارت‌ رسانید که‌ همسرش‌ ساره‌ را برکت‌ داده‌ است‌ و از وی‌ پسری‌ به‌ او خواهد بخشید، پسری‌ که‌ او نیز برکت‌ خواهد یافت‌ و امتها از وی‌ به‌ وجود خواهند آمد، ابراهیم‌ علیه السلام از این‌ خبر شگفت زده شد و با خود اندیشید که‌ چگونه‌ مردی‌ 100 ساله‌ و زنی‌ 90 ساله‌ صاحب‌ فرزندی‌ خواهند شد.

در کتاب کریم آمده است؛ ابراهیم گفت:ستایش خدایی را که در پیری اسماعیل و اسحاق را به من بخشید، هر آینه پروردگار من شنونده دعا‌های من است (ابراهیم 39) . چون ابراهیم 120 ساله شد اسحاق را در شام وفلسطین خلیفه و وصی خود قرار داد و اسماعیل همچنان نماینده او در حجاز و یمن بود وایشان دین ابراهیم را ترویج می‌نمودند.

اسماعیل نیز چند سال پس از ماجرای قربانی شدن از همان قوم نجیب جرهم، بانویی را به کابین نکاح خود درآورد و همراه با مادرش در مکه مکرمه ماندگار شدند و امت حنیفی از او پدیدار گشت و رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و اله و سلم)، امیرالمومنین علی ابن ابی طالب و همه امامان معصوم سلام الله علیهم از فرزندان اسماعیل ذبیح الله هستند.

رخدادنگاران آورده که ابراهیم پیامبر، هر از گاهی چند به دیدار هاجر و اسماعیل به مکه مکرمه می‌آمد تا آنکه ماموریت الهی دیگری به ابراهیم سپرده شد.

ابراهیم داماد می‌شود
ابراهیم در 37 سالگی در بابل دختر خاله و یا دختر عموی خود ساره دختر لاحج پیامبر را به کابین نکاح خود در آورد و پس از هجرت از بابل به سوی حران آمد و در حران نیز چون بابل دعوت به سوی توحید را لحظه ای کنار نگذاشت و گروهی اندک از فلسطین به آیین ابراهیمی گرایی

از ماه من تا ماه گردون

ابراهیم به بت‌پرستان گفت: همه‌ی بودها در بقای خود نیازمند وجودی هستند که همواره پایدار و باقی باشد، وجودی که پیوسته احاطه کامل بر زوایای هستی داشته باشد، بنابراین ستاره ای که رو به افول نهد نمی تواند آفریدگار جهان باشد .

قربانی

ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می‌دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد. آزمونی بس جانکاه و سخت است، چرا که سالهای سال منتظر طفلی بوده تا دل به او بندد، تا جوان بود که ساره همسرش فرزندی برای او نیاورد و حال که پیر شده و از کنیزکی مصری، خداوند بزرگ فرزندی دلبند به او عطا فرموده و سالهایی را نیز به غم هجران او گرفتار آمده و اکنون که جوانی برومند گردیده و مایه دلگرمی پدر، باید که با دستان خود شمع وجود نازنینش را خاموش سازد و حلقوم لطیفش را بدرد.

ابراهیم برای تحقق این آزمون بزرگ الهی راهی حجاز شد و پس از طی مسیر طولانی کنعان تا حجاز به مکه رسید، اسماعیل را دید و او را در آغوش کشید و گفت: ای دیده دو چشمانم در خواب دیدم که تو را سر می‌برم پس بنگر که چه می‌بینی. ابراهیم این سخن را از آن رو به اسماعیل گفت تا نظر و رای او را در این آزمون جویا شود، تا اینکه به جبر اسماعیل را آلوده آزمون الهی خویش نگرداند، لیک پاسخ اسماعیل موجب شگفتی انسان می‌شود و با اندکی اِمعان نظر به عظمت و بلندای مقام اسماعیل پی می‌برد،

بنده‌ای که در این آزمون مانند پدر سربلند سربلند حائز بلندترین رتبه بندگی گردید و بی‌جهت نیست که بزرگترین موحدان عالم از صلب او هویدا گردیدند و سالار شهیدان کربلا نام گرفتند. آری اسماعیل در پاسخ به پدر گفت: ای پدر هر آنچه بدان امر شده‌ای اجرا فرما، ان شاء الله مرا در این آزمون از شکیبایان خواهی یافت (صافات 102). آری چنین پدری را چنین فرزندی شاید! آورده‌اند که ابراهیم فرزند دلبند خویش را که گویا در آن رخداد بدر کاملی بیش نداشت در آغوش کشید

و بر سر و روی او بوسه زد سپس تیغی به دست گرفت و تیزی تیغ را بر حلقوم فرزند نهاد. برخی از مفسران و دانشمندان براساس روایتی از حضرت ثامن الحجج(علیهم السلام) گفته‌اند که منظور از ذبح عظیم حضرت سید الشهدا (علیه السلام) است

بلای عظیمی است که بندگان بزرگ الهی بدان گرفتار آیند، ابراهیم بزرگ موحدان تاریخ است از آغاز تا کنون، بدین سبب او شایسته چنین آزمون سختی است، با این وصف آورده‌اند که دلش می‌لرزید و دستانش نیز هم، عرقی سرد بر جبین مبارکش پدیدار گشته بود، او را یارای این عمل نبود،

دلبستگی پدرانه و وسوسه‌های شیطان بارها او را از این آزمون سخت باز می‌داشت و هر بار از این مصیبت به خدا پناه می‌برد و شیطان را رمی می‌نمود و از خود می‌راند. لیک فرمان حق را بیاد آورد و با استواری تمام، امر الهی را تحقق بخشید و تیغ را برگردن دلستان خویش به گردش درآورد و خدای بزرگ را راضی و خشنود دید.

هر چه تلاش کرد تا بُرندگی تیغ گلوی فرزند را بدرَد چنین نمی‌شد، ناگزیر تیغ را رها کرد و دستان مبارکش را بسوی آسمان بلند کرد و از خدای بزرگ استمداد فرمود تا او را در این عمل سهمگین یاری نماید. یزدان متعال سترگی او را ستود و بر این استوار گامی تحسین گفت و بدو رحمت فرستاد و ندا داد: که ‌ای ابراهیم در رویای خویش راستین بوده‌ای و ما این چنین پاداش نیکو کاران را عطا می‌کنیم، به درستی که این آزمون آزمایشی بزرگ و آشکار است.

ابراهیم از این آزمون بزرگ با سربلندی بیرون رهید و فرزند دلبند را از روی خاک بلند فرمود و در بر گرفت، آن دو پیامبر الهی بر این لطف و عنایت خداوندی سپاس گفتند و نماز شکر بجای آوردند و شادمان بودند. در نوشته‌های گوناگون آمده است که کار چون به اینجا رسید خدای بزرگ گوسفندی را از بهشت نزد ابراهیم فرستاد و ابراهیم نیز تا تیزی تیغ را بر حلقومش نهاد، فوراً ببرید و خون از گلوی آن گوسفند جاری گردید.

و بدینسان سنت قربانی در حج جاری گشت و مسلمانان هر ساله از اقصی نقاط جهان به سرزمین مکه و منی و مشعر و عرفات می‌روند تا یاد و خاطره ابراهیم و اسماعیل و هاجر را زنده نگه دارند و اینگونه پرودگار جلیل به پاس خدا باوری ابراهیم و همسر و دردانه‌اش، مکه را بیت الله الحرام قرار داد و حج را به جهانیان ارزانی داشت و پاداش نیکو کاران را عطا فرمود.

در این مقال جای سخنی عمیق و جانکاه سبز است و آن تفسیر این آیه شریفه "وَ فَدَیناهُ بِذِبحٍ عَظیم" یعنی در ازای او قربانی راتاوان دادیم (صافات 107).

مفسران چون علامه بزرگوار طباطبایی در المیزان آورده‌اند که چون ماموریت الهی ابراهیم پایان یافت، خدای تعالی قوچی بزرگ را به سوی او فرستاد و آن قوچ فدایی اسماعیل شد، این قربانی بدین سبب عظیم است که نسبت با خدا دارد و چون از آسمان آمده است بزرگ است و با اهمیت،

اما برخی از مفسران مانند ملامحسن فیض در تفسیر صافی و علامه حویزی در نور الثقلین و علامه بحرانی در البرهان و علامه مجلسی در بحار الانوار براساس روایتی از حضرت ثامن الحجج (علیهم السلام) گفته‌اند که منظور از ذبح عظیم حضرت سید الشهدا (علیه السلام) است.

بت شکن
ابراهیم که قسم یاد کرده بود چاره بتها کند، شهر خاموش و تنها بود و ابراهیم در کمین بتها؛ به سوی معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟ ابر مرد داستان ما همه‌ی راه‌ها را رفته بود اما مگر اندرزهای او در جان آن مردگان متحرک می‌نشست. که میخ آهنین نرود در سنگ. پس چاره چه بود؟ با ما همرا باشید تا چاره اندیشی ابراهیم...

در روزگاری دور، در آن سوی رودها و ساحلها، در آبادی آور کلدانیان در سرزمین بابِل، ابراهیم با گامهای مشک فام خود، دیار گمراهان را مبارک کرد و خانه‌ی تارخ و امیله در غره ماه ذی حجه روشن کرد.داستان این ابر مرد را همراه من بخوان ...

گلستان در آتش

ابراهیم محکوم به آتش شده بود. حکم اجرا شد و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کردند، ابراهیم نیز با دلی شاد و ضمیری امیدوار به رحمت کردگار و سرشتی آکنده از ایمان به خدای متعال خود را به آتش سپرد. اما آتش چه کرد؟ آتش بر خلاف آنچه که مقتضای طبیعی اوست و جز سوختن واژه‌ای در قاموس او نیست به فرمان فرمانروای لایزال بر ابراهیم سرد و گوارا درآمد (انبیاء 69)

روزها گذشت و آن آتش برافروخته رو به سردی نهاد و آرام آرام شعله های فروزان به تلی از خاکستر گرایید ومردم بابل صحنه‌ای شگفت را به نظاره نشستند!

نادانان دیدند که ابراهیم در دل آن تل خاکستر، شادان، آسوده و تندرست به ستایش و پرستش خدای یگانه مشغول است، هر چه چشمهای خویش را می مالیدند شگفتیشان افزون می گشت، لاجرم سرها را بزیر انداختند و از شرمساری به این سو آن سو پراکنده گردیدند و ابراهیم نیز راه خانه پیش گرفت و نزد اهلش آمد.

روزها گذشت و ولوله معجزه ابراهیم بر سر زبانها بود و اندکی از بابلیان با این برهان شگفت آور الهی موحد گشتند. این رخداد بزرگ کاخ سلطان کلدانیان را نیز به لرزه درآورد، تا آنجا که نمرود بن کنعان بن کوش که بزرگ جماعت بت پرستان بود از جریان معجزه ابراهیم با خبر گردید و ابراهیم را نزد خود فرا خواند و او را مورد عتاب و خطاب قرار داد و گفت: جماعت بابلیان را به ناکجا آباد برده‌ای،

شهر را به آشوب کشیده‌ای، آخر بگو آن خدا کیست که بابلیان و کلدانیان و رعایای ما را بسوی او می خوانی؟ آیا جز من خدایی در این دیار سراغ داری؟ چه کسی سزاوارتر است از من به پرستش؟ ابراهیم در پاسخ به او گفت:پروردگار من هموست که جان می بخشد و جان می ستاند، آفریدگار همه کائنات است و نابود کننده آنان و شیرازه هستی در کف توانگر اوست .

آتش بر خلاف آنچه که مقتضای طبیعی اوست و جز سوختن واژه‌ای در قاموس او نیست به فرمان فرمانروای لایزال بر ابراهیم سرد و گوارا درآمد (انبیاء69)

پسر کنعان راه سفسطه را گزید و به ابراهیم گفت من نیز چون خدای تو زنده می کنم و می‌میرانم (بقره 258)، یعنی هر آنکه را که بخواهم می کشم و از میان محکومان هر آنکه را که بخواهم زنده نگه می‌دارم . نمرود با نیرنگهای بیان حقیقت کلام ابراهیم را در ورای پرده‌ای سخت پنهان ساخت، اما ابراهیم با همان برهان قاطعی که ویژه او بود در مصاف او بر آمد و گفت:

پروردگار من همانی است که خورشید را از جانب خاوران، جهان تاب می‌سازد تو اگر توان لایزالی داری فرمان ده تا تا خورشید از سوی باختران جهان افروز گردد. کتاب کریم در این باره می‌فرماید: از شگفتی انگشت بدهان گرفت آن کافر ناسپاس و خود را مقهور برهان قاطع ابراهیم بت شکن دید و چاره‌ای جز رهانیدن ابراهیم ندید،

پس میدان مجادله را ترک گفت و ابراهیم را رها ساخت و با نیرنگهای دیگری وارد میدان مخاصمه و جنگ با ابراهیم شد، بدین سبب در کنار ابراهیم جاسوسانی گماشت، تا آمد و شدهای آن پیامبر برزگ را تحت سیطره قرار داده و مانع گرایش بابلیان به ابراهیم و مکتب ابراهیمی شوند، عرصه بر ابراهیم هر روز تنگتر و تنگتر می شد تا آنکه او به ستوه آمده و به اندیشه هجرت افتاد.

بابل که سرزمینی در عراق است را به سوی فلسطین ترک گفت و به گمان اینکه اهل حران در فلسطین آزاده و حق جویند به سوی آن شهر روانه شد، وارد آن سامان شد و مدتی را در آن دیار سکنی گزید، دیری نپایید که دریافت حرانیان نیز بجای اینکه خدای متعال را پرستش نمایند در آستان خورشید و ماه و ستارگان سر فرود می آورند، در دل اندهگین شد و چاره ای جز هدایت آنان ندید، پس مصمم گشت تا راه هدایت را از بیراهه ضلالت بر آنان بنمایاند.

چاره‌ها اندیشید تا چگونه شرکشان را به آنان گوشزد کرده و گامهای آشکار شیطان را در اندیشه هایشان به آنان یاد آور شود، تا آنکه با ترفندی جانانه درس توحید و خدا پرستی را به آنان گفت. شبی فرا رسید و ستاره زهره با درخشندگی تمام در دل آسمان ظاهر گشت، ابراهیم خود را از آنان وانمود کرد و هم اندیشه آنان نشان داد و گفت: چه زیبا ستاره ای است! این ستاره زیبا که در پهنای آسمان می درخشد پروردگار من است، حرانیان که چون ابراهیم را هم اندیشه خود پنداشتند، شادمان گشته و گمان بردند که ابراهیم شیفته جلالت زهره گردیده است، اما دیری نپایید که زهره رو به باختر نمود و افول کرد و همگان نیستی زهره را به چشم سر دیدند.

ابراهیم به آنان گفت: همه بودها در بقای خود نیازمند وجودی هستند که همواره پایدار و باقی باشد، وجودی که پیوسته احاطه کامل بر زوایای هستی داشته باشد، بنابراین ستاره ای که رو به افول نهد نمی تواند آفریدگار جهان باشد. اما شبی دیگر و مشرکانی دیگر و گوشه ای دیگر از فلسطین، پاسی از شب گذشته، و ماه در گستره آسمان به زیبایی تمام هویدا شد، ابراهیم رو به ماه کرد و گفت: این پروردگار من است ، چرا که این بزرگتر است و زیباتر

اخلاق ناپسند قوم لوط

آنگاه که ابراهیم علیه السلام از سرزمین مصر کوچ کرد، لوط نیز به همراه وی حرکت کرد، ایشان با مال فراوان و اندوخته ای بسیار از مصر خارج و به سرزمین مقدس فلسطین وارد شدند، ولی پس از مدتی به علت افزایش احشام و گوسفندان محیط فلسطین را بر خود تنگ دیدند، لذا لوط از سرزمین عموی خود ابراهیم کوچ کرد و در شهر سدوم رحل اقامت افکند. مردم سدوم دارای اخلاقی فاسد و باطنی ناپاک بودند؛ از انجام هیچ معصیتی پرهیز نمی کردند

و در اعمال ناشایستی که انجام می دادند، نصیحت پذیر نبودند. این قوم در فسق و فجور و زشتی سیرت کم نظیر بودند. دزدی و راهزنی و خیانتکاری را پیشه خود ساخته بودند، بر راه هر رهگذری کمین و از هر سو به او حمله می کردند و اموالش را می ربودند. ایشان دین و آیینی نداشتند که مانع اعمال ناپسندشان شود و هرگز از ستمکاری شرمگین و سرافکنده نمی شدند، و پند هیچ واعظ و نصیحت هیچ عاقلی را گوش نمی دادند!

گویا روح قوم لوط تشنه جنایت بود و جنایات مکرر، روح عصیانگر و طبیعت ستمکار آن قوم را اقناع نمی کرد؛ دل های آنان آلوده به مفاسد بود و هر روز جنایت و عمل ناشایست تازه ای را مرتکب می شدند، تا جایی که عمل ناشایستی را که قبلاً کسی مرتکب نشده بود بر گناهان پیشین خود افزودند و به عمل نامشروع و غیر اخلاقی لواط روی آوردند. این قوم نابکار، زن ها را که خدا برای تسکین ایشان خلق کرده بود را ترک کرده و به رابطه با مردان روی آوردند.

و در کمال بی شرمی این عمل ناپسند را آشکارا انجام می دادند و هرگز به فکر ترک این مفاسد نبودند بلکه بر انجام آن اصرار می ورزیدند. این قوم مردم را ناگزیر می ساختند با فاسدین همراهی کنند و آنها را به این کار دعوت می کردند و پیوسته به گمراهی خود می افزودند. آنقدر عمل زشت خود را تعقیب و تبلیغ کردند تا ارتکاب به منکرات علنی و آشکار شد، جنایات افزایش یافت و قلب آنان با گناه و فحشاء آمیخته شد.

دعوت لوط علیه السلام

هنگامی که قوم لوط غرق در معصیت گشتند، گمراهی را بر راه حق ترجیح دادند و جهالت را بر هدایت مقدم داشتند و شیطان در دل آنان نفوذ کرد و آنان را به تداوم اعمال ناشایست وادار ساخت و پیروی از شهوات را بر آنان چیره کرد. خداوند به لوط وحی کرد که آنان را به پرستش حق بخواند و از ارتکاب به آن جرائم باز دارد. پس لوط علیه السلام دعوت خود را آغاز کرد و رسالت خویش را در میان قوم اعلان نمود،

ولی گوش آنان از شنیدن سخن لوط عاجز و چشم هایشان از دیدن حق ناتوان بود، قلب های آنان در حجاب شهوات اسیر بود و به شدت به سوی مفاسد کشانده می شدند و به انجام اعمال زشت خود اصرار داشتند و هر روز در یاغیگری دستشان بازتر می شد و از گمراهی خود غافل بودند و نفس اماره، آنان را به انجام کارهای زشت و ناشایست وادار می کرد!

سرانجام لوط و پیروان او را تهدید به اخراج از شهر و تبعید نمودند در حالی که جرم لوط اجتناب از گناهان آنان بود. گناه وی دوری از رذیلت و دعوت به فضیلت بود و از زندگی توأم با اندیشه های فاسد آنان بیزار بود؛ به همین دلیل او مورد بی مهری مردم قرار گرفت و از شهر خود تبعید گشت.

آنگاه که لوط علیه السلام بی میلی قوم را به دعوت خود مشاهده کرد، از شکنجه و عذاب خدا بیمشان داد ولی قوم لوط از هشدار و اعلام خطر وی نهراسیدند و تهدید وی را جدی نگرفتند، اما لوط در پند و اندرز آنان اصرار کرد و آنان را از عاقبت و کیفر کردارشان برحذر داشت ولی قوم دست از زشتی ها و اعمال غیر انسانی خود بر نداشتند،

بلکه به جنایات بیشتر چنگ زدند و تمایل بیشتری به انجام آن از خود نشان دادند و از سر تحقیر و استهزاء به لوط گفتند، عذاب خویش را بیاور! و آنچه کیفر ماست و مستحق آن هستیم برایمان نازل گردان!!

کیفر قوم لوط

لوط از پروردگار خویش درخواست کمک کرد تا بر آن قوم مفسد پیروز گردد و برای آنان عذابی دردناک طلبید تا آنان را به کیفر کفر و عنادشان برساند، و بر گمراهی و جنایت خود مجازات گردند،

زیرا قوم لوط پیوسته بر فساد خود می افزودند و آن را توسعه می دادند و بیم سرایت این اخلاق فاسد به دیگران وجود داشت. این مردم قوم فاسدی بودند که باید ریشه کن می شدند. زیرا در زمین اخلالگری کردند و مردم را از راه راست بازداشتند، گوش آنان قادر به شنیدن حرف حق نبود و از طریق هدایت روی گردان بودند. خداوند دعای لوط علیه السلام را به اجابت رساند و فرشتگان خویش را به سوی این قوم فاسد گسیل داشت، تا کیفر شایسته ی آنان را بر ایشان نازل گرداند. فرشتگان قبل از این که به سرزمین لوط بروند، وارد منزل ابراهیم شدند، ابراهیم گمان کرد که آنها رهگذرند،

لذا بهترین غذایی که برای مهمان در نظر داشت مهیا کرد و گوساله ای فربه ذبح و بریان نمود و نزد ایشان نهاد. اما فرشتگان به ظرف غذا دست نبردند، به همین جهت ابراهیم ترسید و از رفتار آنان متحیر شد. اما فرشتگان خدا با معرفی خود ابراهیم را از ترس و نگرانی در آوردند و او را بشارت دادند که:

خدا به زودی فرزندی نیکو به تو عنایت خواهد کرد. ابراهیم علیه السلام که سنین پیری عمر خود را می گذراند و همسری نازا و مسن داشت با ناامیدی پرسید چگونه چنین چیزی ممکن است. در این حال ساره نیز که به سخنان آنان گوش می داد تعجب کرد و گفت: چگونه من فرزند می آورم در حالی که سال های عمرم زیاد شده و شوهری سالخورده دارم.فرشتگان در این حال گفتند: مشیت و اراده خداوند مافوق قواعد طبیعی و سنن عادی است. پس او را مژده دادند که به زودی قوم ستمکار لوط نیز به عذاب گرفتار می شوند.

فرشتگان گفتند: ما به سوی قوم لوط که دعوت پیغمبر خدا را نپذیرفته اند و از مجرمین و مفسدین گشته اند، رهسپاریم. به زودی عذاب دردناک و شکنجه ی سختی به آنان می دهیم و این عقوبت به خاطر جنایاتی که مرتکب شده اند و مفاسدی که عادت کرده اند متوجه آنان می گردد.

اندوه ابراهیم افزایش یافت و درباره قوم به وساطت پرداخت تا مگر بلا را از ایشان به تأخیر افکند و شاید به آنان مهلت بیشتری داده شود. شاید انتظار ابراهیم این بود که مردم سدوم به سوی خدا باز گردند و دست از گناهانی که مرتکب می شدند بشویند و خط عذری بر لوح گناهان خویش کشند و شاید ابراهیم می ترسید که لوط نیز در عذاب گرفتار گردد، زیرا لوط مردی بود که بیزار از اخلاق و رفتار قوم خود است و به همین جهت نباید به او گزندی می رسید و او مستحق عذاب نبود. لذا فرشتگان خدا به ابراهیم گفتند:

آسوده خاطر باش و از اندوه خویش بکاه و به خاطر مردمی که به گناه اصرار می ورزند و به معاصی چنگ زده اند، به درگاه خدا وساطت مکن که ایشان توبه پذیر نیستند. سپس فرستادگان خدا به ابراهیم اطمینان دادند که لوط به عذاب گرفتار نمی شود و صدمه ای نمی بیند و به زودی لوط و بستگانش به جز همسر وی نجات می یابند و همسر لوط نیز به خاطر این که با قوم خود همفکر است و از آنان پیروی می کند به عذاب ایشان گرفتار می گردد.

میهمانان ناخوانده

آنگاه که فرشتگان از ابراهیم علیه السلام جدا شدند به صورت جوانانی خوش صورت به شهر سدوم وارد شدند. هنگام ورود به شهر دوشیزه ای را دیدند که برای بردن آب از منزل خارج شده بود. ایشان از او خواستند آنان را به منزل خود راه دهد و پذیرایی کند. دختر ترسید که از قوم لوط گزندی متوجه میهمانان گردد و او نتواند از آنان حمایت نماید، لذا تصمیم گرفت از پدر خود برای حمایت از ایشان کمک بخواهد، به همین جهت از مسافرین تازه وارد مهلت خواست،

تا پیش پدر برود و با او درباره ی آنها مشورت نماید. دختر نزد پدر شتافت و گفت، پدرجان چند نفر جوان در کنار دروازه شهر شما را می خواهند، من تاکنون خوش صورت تر از آنان ندیده ام و می ترسم قوم شما از وضع آنان مطلع گردند و رسوایی ببار آورند. پدر، همان لوط پیغمبر بود و این دوشیزه دختر وی، آنچه به طور مسلم می توان درباره ی لوط گفت،

این است که از این خبر ناگهانی نگران شد و به همراه دخترش به سوی جوانان شتافت تا از وضع میهمانان ناخوانده مطلع گردد و درباره ی آنان اطلاعات بیشتری به دست آورد و با مشورت با دخترش بهترین راه را برای حفظ و حمایت ایشان انتخاب کند.

شاید لوط در آمادگی برای پذیرش میهمانان تردید داشت و در قبول آنان به میهمانی مردد بود. لذا به فکرش خطور کرد که از آنان عذرخواهی کند و یا آنان را در جریان وضع خطرناک قوم بگذارد تا او را به زحمت نیندازند و به حال خویش واگذارند. ولی کرم و عطوفت لوط به او اجازه این کار را نداد، مروت و مردانگی او را به پیش راند و مشکلات راه را در نظرش هموار ساخت،

لذا مخفیانه به استقبال میهمانان خود شتافت. لوط علیه السلام کوشید تا دور از چشم قوم خود و قبل از این که آنان متعرض میهمانانش شوند و از آمدنشان جلوگیری کنند به میهمانان خویش برسد، زیرا قوم او، لوط را از مراوده با مردم و بیگانگان بر حذر می داشتند و به او گفته بودند که حق ندارد از میهمانی پذیرایی کند و نباید کسی شب وارد منزل او شود.

گویا آنها لوط علیه السلام را دردسر بزرگی برای خویش می دانستند و می ترسیدند دعوت او منتشر گردد. ایشان لوط را خطر بزرگی می پنداشتند که از طغیان آن در هراس بودند، در صورتی که لوط فقط دشمن اخلاق و رفتار ناشایست آنان و مخالف مفاسدشان بود.

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

لوط مخفیانه خود را به میهمانان رساند و با آغوش باز از آنان استقبال کرد و با روی خوش آنان را پذیرفت، سپس آنان را به دنبال خود به سوی خانه فرا خواند. او پیشاپیش آنان، به راه خود ادامه می داد، ولی بیم و نگرانی لحظه ای او را آسوده نمی گذاشت و می ترسید که قوم از ورود میهمانان او با خبر و از وضع آنان آگاه گردند و به سمت او و میهمانانش هجوم برند،

در این صورت لوط به تنهایی قدرت دفاع از میهمانان را نداشت و هیچ خویشاونند و یاری هم نداشت که از تجاوز و بی شرمی قوم جلوگیری کنند. با این که لوط در این افکار غوطه ور بود، میهمانان خود را به منزل خویش برد و در کتمان موضوع کوشید و برای جلوگیری از افشاء خبر، خود نیز از دید مردم پنهان شد، اما متأسفانه همسر لوط که همفکر قوم خود بود، خبر ورود میهمانان جدید را منتشر و قوم را مطلع ساخت.

به دنبال اعلام این خبر، قوم شتابان و با شادی و خرسندی و پای کوبان به طرف منزل لوط روان شدند، لوط چون دید مردم با چنین حرص و ولع و به قصد کار ناشایست با میهمانان او آمده اند، ناگزیر تقوا و پرهیزکاری را به آنان یادآور شد و از آنان خواست تا از کردار ناشایست خود بپرهیزند و از فسق و فحشاء دوری کنند و دست از اعمال زشت خود بشویند.

ولی این قوم، جنایتکار و کوته فکر و کافرانی گمراه بودند و به پند و اندرز لوط گوش ندادند و تسلیم رأی وی نشدند، لوط ناچار برای دفاع از میهمانان در منزل را به روی قوم بست، و مانع امیال نامشروع ایشان شد. آنگاه که لوط علیه السلام دید قوم به نصیحت او گوش نمی دهند و دعوت وی را نمی پذیرند، آنان را به پیروی از قانون طبیعت و سنت خلقت و رابطه با همسرانشان که خدا بر ایشان حلال نموده راهنمایی و ترغیب کرد و به آنان گفت:

این عادت ناپسند خود را کنار بگذارید و از کیفر این کردار ناشایست بپرهیزید، ولی سخنان لوط در گوش آنان اثر نکرد و اعتنایی به نصایح او نکردند، بلکه در کار خویش اصرار و اظهار تمایل بیشتری می کردند و به آنچه روح ناپاکشان عادت کرده بود، عشق می ورزیدند و به کار نادرستی که در انجام آن تصمیم گرفته بودند مصّر بودند و حتی هنگامی که لوط دختران خود را به همسری قوم عرضه نمود به او گفتند: ای لوط تو می دانی ما احتیاجی به دختران تو و میلی به زنان خویش نداریم و خود بهتر می دانی که ما برای چه کاری به منزل تو آمده ایم.

جهان برای لوط تنگ آمد و درهای امید به روی او بسته شد و از شدت نگرانی و ناراحتی برای میهمانان خود، مانند داغدیدگان در ماتم فرو رفت. تمام آرزویش این بود که میهمانان خود را از شر قوم خویش نجات دهد، لذا گفت: ای کاش من نیرویی داشتم و می توانستم تجاوز و بی شرمی شما را دفع نمایم و از شر شما در امان باشم و در مقابل شما بایستم. اگر من در بین شما تنها نبودم و دارای اقوام و خویشاوندانی بودم شما را به جای خود می نشاندم و به شما درس عبرتی می دادم.

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

با ادامه این وضع، ابری از غم و اندوه بر لوط مستولی شد و آنگاه که از ممانعت قوم مأیوس شد غضبناک گردید و از وقاحت و جسارت آنان به سختی و مشقت افتاد. لوط می دید که به زودی وارد منزلش می شوند و به میهمانان او هجوم می آورند و آبروی او را می برند. لوط پی برد که دیگر نصیحت و پند و اندرز در قوم اثری ندارد و هر راهی که برای ارشاد آنان پیموده سودی نبخشیده است. آنگاه که فرشتگان نومیدی و غم و اندوه لوط علیه السلام را دیدند، او را دلداری دادند و خاطر او را آسوده کردند و گفتند:

ای لوط ما فرستادگان خدای توییم. ما برای نجات تو آمده ایم و می خواهیم دست تجاوز را از سر تو کوتاه کنیم، مطمئن باش که این قوم کافر به تو و ما دسترسی پیدا نمی کنند و به زودی شکست می خورند. چند لحظه ای نگذشت که ترس و نگرانی بر قوم مستولی شد و در حالی که شدیداً احساس خطر می کردند از اطراف خانه لوط متواری شدند

اندوه لوط زدوده و غم او بر طرف گردید و مورد لطف خدا قرار گرفت و در حالی که شاد و آسوده خاطر بود از نصرت الهی به وجد آمد و به تهدیدهای قوم خود بی اعتنا شد.هنگامی که تیرگی غم، از وجود لوط علیه السلام بر طرف شد، فرشتگان خدا به لوط دستور دادند که شب هنگام با نزدیکان خود از شهر خارج شود! زیرا خداوند دستور عذاب این قوم ستمگر را صادر کرده و کیفر آنها به زودی فرا می رسد. سپس فرستادگان خداوند به لوط گفتند:

همسر خویش را رها کن تا در شهر بماند، او هم باید به عذاب مردم گرفتار گردد و به سزای کفر و نفاق خود برسد و او را سفارش کردند؛ چون عذاب نازل گردد، صبر را پیشه خود ساز و ثابت قدم باش. لوط علیه السلام و نزدیکانش بدون اظهار تأسف برای مردم شهر، از این سرزمین ناپاک بیرون رفتند. سپس زمین لرزید و زیر و رو گشت و بارانی از سنگ های آسمانی بر سر قوم لوط بارید و سرزمینشان ویرانه گردید و خانه هایشان به جرم ستمشان درهم کوبیده شد.

"همانا که در این سرنوشت نشانه ای است (برای مردمی که پند و اندرز بگیرند) و بیشتر این مردم مؤمن نبودند."(شعراء/174)

یادآوری:

1- داستان حضرت لوط از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره اعراف، آیات/80 تا 84؛ سوره نمل، آیات/54 تا 58؛ سوره هود، آیات/77 تا 83؛ سوره عنکبوت، آیات/26 تا 35؛ سوره شعراء، آیات/160 تا 175؛ سوره حجر، آیات/ 57 تا 77؛ سوره صافات، آیات/133 تا 138؛ سوره انعام، آیه/ 86؛ سوره انبیاء، آیات/ 47 تا 75؛ سوره حج، آیات/ 43 تا 44؛ سوره ق، آیات/ 13 تا 14؛ سوره قمر، آیات/ 33 تا 39.

مشهور است که در تمام مدت دعوت لوط تنها دو دخترش به او ایمان آوردند و همسر او و تمامی اهل شهر سدوم کافر بودند و پس از نزول عذاب و ویرانی شهر سدوم، لوط و دخترانش به صوغر هجرت کردند. منبع: قصه های قرآن

بازخوانی علل نابودی قوم لوط باشگاه منکرات
قوم لوط یکی از اقوام تاریخی است که خداوند داستان آنان را برای عبرت آیندگان گزارش کرده است. این قوم که با نام پیامبرانشان شناخته می شوند، از اقوامی بودند که درکژ روی، استاد ابلیس و شیطان بودند و رفتارهای نابهنجاری را پدیدآوردند که درگذشته سابقه نداشته و بسیاری ازمنکرات را به نام خود ثبت تاریخ کردند.

خداوند در آیاتی، از این مردم به عنوان کسانی که باشگاه منکرات داشتند یاد می کند و شاید نخستین انجمن رسمی همجنس بازان دراین قوم راه اندازی شد. رفتارهای ناهنجار این قوم، موجب شد تا عذابی سخت بر آنها فرو فرستاده شود و از صفحه روزگار نیست و نابود شوند. بی گمان خواندن داستان این قوم و تحلیل خداوند ازعلل و عوامل خشم و غضبی که بر ایشان نازل می شد، می تواند عبرتی برای همگان باشد.
قومی پلید با ابتکارات و نوآوری در پلشتی ها
خداوند برای بیان بسیاری از سنت ها و قوانین جاری بر جامعه و هستی، ازقصه های تاریخی به عنوان ابزار آموزشی و پرورشی استفاده می کند. دراین میان از همه تاریخ بشریت، گلچینی از مهم ترین وقایع و رخدادهای تاریخی را برگزیده و آن را گزارش کرده است. این نمونه ها درکنار هم تصویری کامل و جامع از وضعیت انسان و موقعیت وی در دو سوی واقعیت و حقیقت ارایه می دهد. از جمله مهم ترین و تاثیرگذارترین وقایع تاریخی، داستان قوم لوط است که در آیاتی چند درکنار داستان اقوامی چون نوح، عاد، ثمود، تبع، ایکه و فرعون بیان شده است.

خداوند در آیاتی ازجمله 51، 58 و 59 سوره حجر، قوم لوط را معاصر دوران حضرت ابراهیم (ع) بر می شمارد و در آیات 87 تا 89 سوره هود روشن می سازد که این قوم پیش از قوم شعیب با فاصله زمانی اندک می زیستند.
درعصر پیامبر(ص) بقایایی از آثار ویرانه های شهر قوم لوط وجود داشته است (حجر، آیات 74و 476 عنکبوت، آیات 33 تا 35) و مردم مکه در سفرهای خویش از کنار این ویرانه ها عبور می کردند. (فرقان، آیه 40 و نیز مجمع البیان، ج 7و 8، ص 267 و کشاف، زمخشری، ج 3، ص 281)

از آیه 79 سوره حجر با توجه به منابع روایی و تفسیری برمی آید که شهر ویران شده قوم لوط بر سر راه اهالی مکه و مدینه در مسیر مدینه به شام قرار داشته است. (المیزان، ج 12،ص 185؛ و التفسیر المنیر، ج 14، ص 61)

رفتارهای منکر وپلشت قوم لوط و عذابی که آنان بدان دچار شدند، موجب شد تا پیامبران پس از آنها با اشاره به آگاهی مردم از حادثه عذاب، یادآور این رخدادهای سهمگین شوند و از قوم خویش بخواهند تا مسیری که آن قوم پیمودند نپیمایند و از فرجام بد ایشان پند گیرند.

از جمله این پیامبران حضرت شعیب (ع) است که قوم خویش را به عبرت گیری از آن رخداد دعوت می کند (هود، آیات 84 و 89) هم چنین مومن ال فرعون به قوم خود هشدار می دهد تا برای دچار نشدن به فرجام بد قوم لوط، از هرگونه تعرض و قتل حضرت موسی (ع) خودداری ورزند.
دراین قوم به جز خانواده حضرت لوط (ع) کسی به خداوند ایمان نداشت و همگی کفر پیشه و اهل فسق و فجور بودند و از هیچ گونه پلشتی و منکری خودداری نمی کردند. چنان در مسیر گمراهی و ضلالت غرق شده بودند که بی حیایی و بی عفتی ، امری طبیعی در میان آنها بود.

از این رو باشگاه های علنی برای منکرات و همجنس بازان داشتند و حتی به طور علنی خواستار رفتار شنیع لواط با میهمانان حضرت لوط(ع) می شوند. این شیوه رفتاری چنان در میان آنان پذیرفته شده بود که حتی پیرزنی از زنان لوط نیز با این قوم همراهی می کرد و آنان را در جریان رفت و آمدهای مردم با حضرت لوط(ع) می گذاشت و به امر لواط و مساحقه دعوت می کرد. (هود، آیه 81 و حجر آیات 59 و 60 و شعرا، آیات 170 و 171 و ذاریات، آیات 33 و 35)
از نظر این قوم هرگونه پاکدامنی و رفتارهای هنجاری و ارزشی، عین ضدارزش و نابهنجار شناخته می شد. لذا حضرت لوط را متهم به پاکدامنی کرده و خواهان اخراج وی به سبب همین امر می شوند؛ زیرا در فرهنگ ایشان، پاکدامنی عین کفر و ستیز با جامعه و هنجارهای پذیرفته شده آن بود. (اعراف، آیات 80 و 82 و نیز نمل، آیه 56)

خداوند در آیه 36 سوره ذاریات تبیین می کند که تنها یک خانواده مؤمن در میان قوم لوط بودند که همان نیز خانواده حضرت لوط(ع) به غیر از زن فاسق ایشان بود که با قوم، عذاب می شود. این بدان معناست که محیط اجتماعی جامعه لوط چنان آلوده به منکرات و زشتی ها بود که اصول ارزشی و اخلاقی عقلانی، در نزد آنان به عنوان ضدهنجار تلقی می شد و افراد پاکدامن و پای بند به اصول ارزشی عقلایی از جامعه طرد می شدند.

دقیقاً رفتاری که جوامع طبیعی و عقل گرا با رفتارهای ضدهنجاری انجام می دادند، آنان با افراد ارزشی و هنجاری انجام می دادند. بدین ترتیب معروف در نظر ایشان منکر و به جای آن منکرات به عنوان معروف مقبول مردم لوط بود. خداوند در آیه 29 سوره عنکبوت به صراحت بیان می کند که ایشان باشگاهی از منکرات داشتند و در آن جا هرگونه رفتار زشت و پلشت انجام می دادند، به گونه ای که راه بر حق و حقیقت و پاکی بسته می شود.

این مردم پلیداندیش و پلشت کار، نه تنها این رفتار زشت و زننده را نسبت به خود داشتند بلکه راه را بر مسافران می بستند و ایشان را نیز به کارهای زشت وادار می کردند. (عنکبوت، آیات 28 و 29 و نیز مجمع البیان، ج 7 و 8، ص 240 و روح المعانی، ج11، جزء 20 ص227)
از آیاتی ازجمله 78 و 79 سوره هود و 161 تا 166 سوره شعرا برمی آید، قوم لوط به هم جنس بازی رغبت داشتند و از ازدواج با جنس مخالف سرباز می زدند. همین مسئله موجب می شود تا مرد به لواط و زنان به مساحقه روی آورند و هنگامی که حضرت لوط(ع) پیشنهاد می کند که به جای لواط با مسافران میهمان وی، با دختران وی ازدواج کنند، آنان به صراحت بیان می کنند که او خود از علاقه ا یشان به هم جنس بازی آگاه است و اینکه آنها هیچ گرایش و میلی به جنس مخالف ندارند. (حجر، آیات 61 و 67 و 71 و آیات دیگر)

به هرحال، قوم لوط که استاد ابتکار و نوآوری در هر امر پلشت و پلیدی بودند، هرگز دعوت تقوای حضرت لوط(ع) را نپذیرفتند و نخواستند تا از منکر و زشتی های عقلانی و شرعی پرهیز کنند. از این رو به تکذیب آن حضرت(ع) روی آوردند. (شعراء آیات 161 و 163 و آیات دیگر)
رذایل قوم لوط
قوم لوط چنان که گفته شد، سرچشمه پلشتی ها و زشتی ها بودند و در جامعه آنان هر امر ارزشی و اخلاقی عقلایی، به عنوان نابهنجار معرفی و رد می شد، از این رو بسیاری از منکرات را در این قوم می توان یافت. خداوند در آیاتی به این رذیلت های اخلاقی آنها اشاره کرده است. نتیجه منطقی که از این رذایل و انجام پلشتی ها می توان گرفت این که این مردم گروهی بی تقوا بودند و از هیچ امر زشت و بدپروا نداشتند. (شعراء، آیه 161)

از جمله رذیلت های ایشان، بی حیایی و بی شرمی است، به گونه ای که منکرات را علنی و درباشگاه و کنار هم انجام می دادند و به آن افتخار هم می کردند و از گفتن و شرح آن شرم نداشتند. (نمل، آیه 54 و عنکبوت، آیات 28 و 29) بی غیرتی از دیگر خصوصیات و خصلت های قوم لوط بود و این مساله موجب رنجش حضرت لوط (ع) بود که حتی یک نفر اهل غیرت در میان ایشان نبود. (هود، آیات 77 و 78)
تجاوزگری و خروج از قانون فطری ازدواج از دیگر ویژگی های این قوم بود. (شعراء، آیات161تا 166 و عنکبوت، آیات 28 و 29) چنان که اسراف گری و تجاوز از همه حدود عقلانی و فطری از دیگر خصوصیات ایشان بود. (اعراف، آیات 80 و 81 و ذاریات، آیات 32تا 34)

رفتارهای سخیف و ارزش گذاری نسبت به آن ویژگی دیگر آنان است که موجب می شد تا در مجالس خود به سوی یک دیگر سنگریزه پرتاب کنند و کارهای سخیف دیگر را انجام دهند. (مجمع البیان، ج 7 و 8، ص 439 ذیل آیات 28 و 29سوره عنکبوت) تعرض به میهمانان و عدم تکریم آنها(هود، آیه 78) و استمرار در ارتکاب پلیدی ها از دیگر خصوصیات پست این قوم بود که در آیه 74 سوره انبیاء به آن اشاره شده است.
جهل و نادانی (نمل، آیات 54 و 55)،

خروج از فطرت بر اساس همین جهل ( همان)، راهزنی و بستن راه ها بر مسافران و غارت اموال و عرض ایشان (عنکبوت، آیات 28 و 29) ، سرمستی از رفتارهای پلشت (حجر، آیه 72)، شرک (حاقه، آیه 9و مجمع البیان، ج 9، 10، ص 517)، ظلم و ستم (هود، آیات 82 تا 83)، غفلت و سرگردانی (حجر، آیه 72 و نیز مجمع البیان، ج 5 و 6، ص 526)، فسادگری و افساد در زمین و خلق آن (عنکبوت، آیات 28 تا30) بود.

ارتکاب گناه علنی و منکرات (همان)، لواط و هم جنس بازی (همان)، فسق و فجور(عنکبوت، آیات 33 و 34 و انبیاء، آیه 74)، کبوتر بازی (عنکبوت، آیات 28 و 29 و نیز تفسیر البرهان، ج4، ص 314، حدیث 6)، گستاخی (حجر، آیه 70)، لجاجت در برابر پندها(شعراء، آیه 167) و رواج و ارتکاب منکرات در باشگاه و سطح شهر و به طور علنی(عنکبوت، آیه 29) از دیگر رذالت های اخلاقی این قوم پلید بود.
جلوه هایی از خشم الهی در عذاب قوم لوط
قوم لوط که گرفتار غفلت از همه چیز هستی بودند و فطرت خویش را دفن کرده و در مستی عیش و عشرت دو روزه غرق بودند (حجر، آیه 72 و آیات دیگر) گرفتار خشم الهی وعذاب استیصال می شوند و با همه شبهه افکنی و توجیه والقای شبهات ،نمی توانند راه و رفتار خویش را درست جلوه دهند. (قمر، آیه 36 و نیز المیزان، ج 19، ص 81).
حضرت ابراهیم (ع) که مردی بردبار بود با تاسف بر مشکلات و گرفتاری مردم، خواهان آن بود تا خداوند به گونه ای دیگر این مردم را هدایت کند و از عذاب برهاند تا دچار عذاب ابدی قیامت نشوند؛ زیرا آگاهی آن حضرت (ع) از وقایع آخرت چنان وی را متحول ساخته بود که هرگز علیه قومی نفرین نکرد و دوست نداشت تا ملتی گرفتار عذاب های الهی در دنیا و آخرت شوند، زیرا عظمت فاجعه را می دانست. این دانش و آگاهی شهودی آن حضرت(ع) و گرایش به رحمت واسعه الهی موجب شد تا اقدام به شفاعت کند و برای نجات قوم لوط(ع) دست به کار شود و حتی با فرشتگان به مجادله بپردازد. (هود، آیه 74 و عنکبوت، آیات 31 و 32 و نیز المیزان، ج10، ص 326)

البته وجود حضرت لوط و خانواده اش در میان قوم نیز یکی از علل مجادله و شفاعت حضرت ابراهیم(ع) بود که در آیات 31 و 32 سوره عنکبوت به صراحت بیان شده است. با این همه خداوند در آیات 74 و 76 سوره هود بر قطعی بودن و تغییرناپذیری نزول عذاب تأکید می کند و همین را علت رد درخواست شفاعت حضرت ابراهیم(ع) برمی شمارد.
این ملت صاحب انواع منکرات و مبتکر شماری از اعمال زشت، درنهایت با بیرون راندن حضرت لوط وخانواده اش از شهر، در یک بامداد به انواع عذاب های الهی گرفتار شدند.
در هنگامه نزول عذاب الهی، نخست چشمان متجاوزان قوم لوط با اشاره حضرت جبرئیل(ع)کور می شود (قمر، آیه 37 و نور الثقلین، ج5، ص 184، حدیث30)

و سپس توفانی از شن و بارانی از سنگ و سنگریزه بر سر آنان فرود می آید. صیحه و صدای وحشتناکی در هنگام طلوع خورشید بر ایشان فرود می آید. (حجر، آیه 73 و مجمع البیان، ج5 و 6، ص 527) و سنگ و گل های متراکم و لایه در لایه بر سر آنان فرو می ریزد (هود، آیه 82) و زلزله ای بزرگ خانه هایشان را برسرشان فرو می افکند (عنکبوت، آیات 33 و 34)

زیرا رجز به عذابی گفته می شود که با تکان و اضطراب شدید همراه باشد (کشاف، ج3، ص 453) پس از این زمین لرزه قوم لوط و شهرشان زیر و رو می شود (هود، آیه 82 و نجم، آیه 53 و حاقه، آیه 9) زیرا موتفکات که به معنای زیر و رو شدن است اشاره به سرزمین قوم لوط دارد که به عذاب الهی زیر و رو شده بود. (مجمع البیان، ج5و 6، ص527)
بدین ترتیب قوم لوط و سرزمینشان به کلی نابود می شود و هیچ اثری از افراد باقی نمی ماند و تنها آثار کلی برای عبرت آیندگان برجا می ماند.
قوم لوط چنان زشت کردار بودند که فرشتگان مأمور به عذاب این قوم، حتی از ذکر صریح نام آنان نیز نفرت داشتند بطوری که آنها را با اسم اشاره «هولاء» ذکر می کنند. (حجر، آیات 58و 59 و نیز المیزان، ج12، ص182)

از آن جایی که بقای چنین مردمی جز تباهی و فساد به همراه نداشت، خداوند با این زیر و رو کردن کامل ایشان و شهرشان، نسل آنان را به طور کامل ریشه کن کرد تا هیچ چیزی از آنها به جا نماند که آثار سوئی به دنبال داشته باشد. (حجر، آیه 66)
با بهره گیری از گزارش قرآن می توان دریافت که هرگونه رفتارهای بیرون از عقلانیت و فطرت می تواند زمینه ساز کارهای زشت و بزرگ تری گردد،

به گونه ای که فساد و تباهی همه جاگیر شود و ارزش ها به ضدارزش و ضدارزش ها به ارزش تبدیل گردد و نسل های آینده ناتوان از تشخیص حقیقت براساس فطرت گردند؛ زیرا فطرت کودکان پیش از رشد در چنین جامعه ای از میان می رود و آلوده می شود و آنها قدرت تشخیص حق از باطل براساس فطرت و عقل سلیم ذاتی را ازدست می دهند.
از داستان عرضه دختران از سوی حضرت لوط(ع) به مهاجمان در خانه اش می توان استنباط کرد که ایشان همان گونه که از منکری باز می دارد، جایگزین مناسبی برای یک امر طبیعی و فطری ارایه می دهد. به این معنا که شهوت، امری طبیعی و غریزه ای حیوانی و انسانی است و سرکوب آن ممکن نیست،

بنابراین برای دفع آن باید جایگزین مناسبی ارایه کرد. از این رو آن حضرت(ع) به دختران به عنوان جانشین معروف به جای منکر اشاره می کند؛ زیرا اگر تنها به نهی از منکر، بدون عرضه معروف اقدام می کرد بی گمان از سوی عاقلان نیز بر وی خرده گرفته می شد؛ زیرا می بایست جایگزینی برای آن منکر اعلام می شد.

در هر جامعه ای اگر منکری باید برداشته شود می بایست معروفی به عنوان جایگزین معرفی و بلکه عرضه شود وگرنه انسان به طور طبیعی می خواهد نیاز خویش را به هر شکلی برآورده سازد و اگر این نیاز به طور طبیعی و از مسیر خود ارضا نشود و برآورده نگردد از سوی دیگر و برخلاف جاده حقیقت برآورده می شود و به منکرات دامن زده می شود. چنان که در مسئله ازدواج جوانان نیز این گونه است که تنها با نهی از منکر کار به سامان نمی رسد بلکه لازم است تا چارچوب های درست زناشویی و ازدواج معرفی و بلکه فراهم آید. این نکته ای است که از عرضه دختران از سوی حضرت لوط(ع) می توان به دست آورد.

طالوت؛ نبی الهی

رمز شکست بنی اسرائیل گمشده طالوت پادشاهی طالوت نبرد طالوت با جالوت

حضور داود در سپاه طالوت داود علیه السلام به جنگ جالوت می رود

رمز شکست بنی اسرائیل صندوق عهد یا تابوت صندوق عهد حاوی الواحی بود که متعلق به موسی و برادرش هارون علیهماالسلام بود. این صندوق از جانب خداوند بر آنان نازل شده بود و بر دوش فرشتگان حمل می شد.(بقره/248)عهد نعمتی از نعمتهای خدا در بین بنی اسرائیل بود،

این صندوق همیشه همراه بنی اسرائیل بود و به آنها قوت قلب و ثبات قدم می داد و آثار عجیبی به همراه داشت.هرگاه بنی اسرائیل می خواستند با دشمن خود به جنگ بپردازند و یا در صحنه نبرد حاضر شوند، این صندوق را پیشاپیش لشکر و در صفوف مقدم قرار می دادند و در این حال قلب آنها از دلهره و اضطراب آسوده می شد و اطمینان خاطر پیدا می کردند و در عوض در میان دشمنانشان ترس و اضطراب ایجاد می کرد، زیرا خداوند این رمز عجیب و امتیاز استثنایی را در نهاد آن قرار داده بود.

آنگاه که بنی اسرائیل از شریعت خود منحرف شدند و اخلاق و رفتار خویش را تغییر دادند، بر اثر گیر و دارهایی تابوت عهد را ازدست دادند. با از دست رفتن این صندوق شیرازه اتحاد و وحدت بنی اسرائیل از هم پاشید و دچار ذلت شدند و چشمهای خود را بر شوکت و عزت پیشین خود بستند. روزگاری دراز به همین وضع بسربردند، تا زمان سموئیل یکی از پیامبران بنی اسرائیل فرا رسید، عده ای از بنی اسرائیل پیش وی شتافتند و به او متوسل شدند تا او بنی اسرائیل را از بدبختی و ذلت نجات دهند.آنها از سموئیل خواهش کردند که بزرگ و پادشاهی برایشان انتخاب کند که این عده تحت لوای او درآیند و ریاست بنی اسرائیل را به او واگذار نمایند،

شاید بدینوسیله بر دشمن ظفر یابند و نصرت الهی نصیبشان گردد. سموئیل که از روحیات بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و به نقاط ضعف آنها پی برده بود گفت: من گمان می کنم که اگر شما مأمور به جنگ شوید، از انجام وظیفه شانه خالی کرده و امور خود را به یکدیگر واگذار می کنید و راه فرار را پیش می گیرید.

بنی اسرائیل گفتند: ما از سرزمین خود رانده و از فرزندان خویش جدا گشته ایم، چگونه ممکن است کوتاهی و مسامحه کنیم و شکست بخوریم. چه حالی بدتر از وضع کنونی و چه ذلتی بدتر از وضع رقت بار ما است؟! سموئیل گفت: اجازه دهید من در مورد شما از خدا دستور بگیرم و در این مورد راهنمایی شوم. سموئیل از خدا خواهش کرد که آن کس که شایسته سلطنت ایشان است معرفی گردد و به رهبری آنان قیام نماید.

خدا وحی کرد" من طالوت را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیدم." سموئیل عرضه داشت: بارخدایا! من طالوت را نمی شناسم و تاکنون او را ندیده ام. وحی شد: من او را پیش تو می فرستم و تو برای ملاقات و دیدار او دچار زحمت نمی شوی. چون او نزد تو آمد، سلطنت را به او واگذار و پرچم جهاد را به دست او بده!

گمشده طالوت : طالوت مردی نیرومند، خوش اندام و قوی هیکل بود. چشمهای درخشان او حکایت از قلبی زیرک و دلی جوان داشت، اما مشهور و معروف نبود، او در دهکده خویش به همراه پدر به دامداری و کشاورزی مشغول بود.

یک روز که او با پدر خویش در مزرعه مشغول کار بود، تعدادی از الاغهای آنها گم شد. طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و کوهها به جستجو پرداختند، چند روز پیاپی نشیب و فراز کوهها را زیرپا گذاشتند، تا این که پاهایشان از شدت خستگی متورم شد و راهپیمایی شب و روز، آنان را به ستوه آورد.طالوت به غلام خود گفت بیا تا به دهکده بازگردیم، زیرا من تصور می کنم که پدرم مضطرب و نگران ما باشد. بی تردید اکنون او از حیوانات غافل و به فکر سلامت ما افتاده باشد.

غلام گفت: اینجا سرزمین صوفو زادگاه سموئیل است، تا آنجایی که من می دانم او پیغمبر خدا است و توسط فرشتگان به او وحی نازل می شود. نزد او برویم و درباره الاغهای خود از او راهنمایی بخواهیم، شاید در پرتو وحی و فروغ رأی او راهنمایی شویم.

طالوت از این فکر خشنود شد و از آن استقبال کرد و برق امید در چشمانش درخشید. طالوت و غلام او چون به جانب منزل سموئیل حرکت کردند در راه خود به دخترانی برخورد کردند که برای بردن آب از منزل خارج شده بودند، لذا از این دو دختر خواستند که آنها را به منزل سموئیل، پیغمبر خدا راهنمایی کنند. دختران گفتند: هم اکنون مردم در بالای این کوه منتظر سموئیل هستند و هر دم انتظار می رود که او بیاید. در همین موقع که آنان مشغول صحبت بودند،

طلعت سموئیل ظاهر و عطر نبوت وی در محل منتشر شد، سیمای نورانی او حکایت از پیغمبری کریم و رسولی امین می کرد. چشمان سموئیل و طالوت متوجه یکدیگر شدند و در همان نگاه اول به هم علاقمند شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد و سموئیل اطمینان پیدا کرد که این مرد، همان طالوتی است که خدا وحی کرد تا او را به پادشاهی برگزیند و زمام مملکت را به او بسپارد.

پادشاهی طالوت : طالوت به سموئیل گفت:ای پیغمبر خدا، من نزد شما آمده ام تا درباره گمشده ام مرا راهنمایی کنید. پدر من چندین الاغ ماده داشت که مدتی است در کوهها و دره های این سرزمین گم شده اند و ما در جستجوی آنها به این سرزمین آمده ایم و پس از سه روز جستجو غیر از خستگی و درماندگی چیز دیگری نیافتیم. اکنون نزد تو آمده ایم، شاید در پرتو علم و راهنمایی شما، نشانی از حیوانات خود به دست آوریم.

سموئیل گفت: حیوانات شما هم اکنون در راه دهکده و به سوی مزرعه پدرت روان هستند، دل از آنها برگیر و افکار خود را متوجه آنها مگردان که من شما را برای کار بزرگ و خطیر و ارزشمندی دعوت می کنم. خدا تو را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیده است تا آنها را مجتمع و امورشان را به دست کفایت گیری و ایشان را از شر دشمنانشان نجات بخشی و به زودی خدا به اراده خود پیروزی را برای شما حتمی می گرداند و دشمنان شما را سرنگون می سازد.

طالوت گفت: مرا چه به سلطنت و ریاست؟!من چه کار با زمامداری و پادشاهی دارم؟! من از فرزندان بنیامین ضعیف ترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم، با این وضع چگونه ممکن است که من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در کف گیرم؟! سموئیل گفت: آنچه گفتم، اراده خدا و امر و وحی اوست. شکر این نعمت را بجا آور و آماده جهاد شو!

سپس دست طالوت را گرفت و او را نزد سران بنی اسرائیل آورد و به ایشان معرفی کرد. سموئیل گفت: خداوند طالوت را برای سلطنت شما برگزیده است، وی حق ریاست و سلطنت بر شما را دارد، شما هم باید تسلیم او شوید و از او اطاعت کنید، از تفرقه بپرهیزید و آماده نبرد با دشمن شوید.

بنی اسرائیل از این واقعه سخت متحیر شدند و آنگاه که سموئیل گفت سلطنت بنی اسرائیل به طالوت می رسد، آنچنان آثار اکراه و انکار در صورتشان آشکار شد که نمی توانستند سخن بگویند، زیرا آنها می دانستند که طالوت از گمنام ترین و فقیرترین افراد بنی اسرائیل است. پس نگاهی به یکدیگر کردند، صورت خود را گرداندند و از روی خودخواهی و تکبر، بینی و ابروهای خود را بالا کشیدند و گفتند:

چگونه ممکن است طالوت پادشاه ما گردد، او از نسبی اصیل و خانواده ای کریم برخوردار نیست، طالوت نه از فرزندان لاوی است که از شاخه های نبوت و رسالت باشد و نه اولاد یهودا که سلطنت و تاج و تخت را از اجدادش به ارث برده باشد، پس چگونه چنین مرد فقیری را به زمامداری ما می گمارد و او چگونه می تواند سلطنت را اداره و مرزهای حکومت را حفظ نماید.

" ما خود به پادشاهی شایسته تر از اوییم، چه او را مال فراوان نیست." سموئیل در مقابل اعتراض بنی اسرائیل گفت: فرماندهی لشکر و سلطنت ارتباطی به حسب و نسب ندارد. مال و ثروت برای سیاستمداری بی تدبیر و کم خرد چه فایده ای دارد؟! چنین فردی نمی تواند امور مملکت را با درایت و سیاست اداره کند. همچنین حسب و نسبت عالی برای فردی بی تدبیر و کند ذهن چه حاصلی دارد و او چگونه می تواند در لشکرکشی موفق باشد و کاری از پیش ببرد؟!طالوت را خدا به جهت سیاست و درایت بر شما برگزیده است، زیرا او دارای کفایت و قدرت و سایر مواهبی است که خدا برای زعامت و ریاست به او عطا کرده است.

شما می بینید که او مردی رشید و خوش اندام و نیرومند است و اعصابی قوی و هیکلی درشت دارد و این صفات برای ریاست و فرماندهی و ایجاد ترس در دشمن لازم است. تصور کنید اگر خداوند مردی ناتوان، ضعیف و سست اراده را بر شما ریاست می داد، کسی از او حساب نمی برد و سربازان از او فرمان نمی بردند.

به علاوه خداوند روح سلحشوری را به صورت یک استعداد فطری در طبیعت طالوت به ودیعه گذاشته است و او از جهت عقل نافذ و از جهت ذهن دقیق است، موقعیت را به خوبی تشخیص می دهد و تدبیر لازم را اتخاذ می کند و به فنون و رموز جنگ به خوبی آگاهی دارد. صرف نظر از این امتیازات، مهم این است که خداوند او را برای شما برگزیده و به ریاست شما منسوب کرده است.

او به مصالح شما داناتر و از عواقب کار شما آگاهتر است. خدای عزیز مالک و زمامدار جهان است، زمامداری را به هر کس بخواهد می دهد و از هر کس که بخواهد باز می گیرد. اکنون که خدا او را به ریاست شما برگزیده است، شایسته نیست که شما دخالت و یا اظهار نظر کنید و خود را صاحب حکم بدانید. بنی اسرائیل گفتند: اگر خدا دستور داده و امر و نهی در این باره صادر کرده است، از دستور سرپیچی نمی شود و در اطاعت از او انحرافی حاصل نمی گردد ولی برای ما علامتی بیاور که بفهمیم خدا چنین دستوری داده و چنین حکمی رانده است.

سموئیل گفت: خداود بر لجاجت و عناد شما عالم و از اعتراض شما آگاه بوده است، لذا علامتی برای شما قرار داده است. شما به خارج شهر بروید و صندوق عهد را ببینید. همان صندوقی که با از دست دادن آن ذلیل شدید و بدبختی و ضعف دامن شما را گرفت؛ اکنون به سوی شما می آید و اطمینان و آسایش شما را به همراه دارد.

این صندوق را فرشتگان بر دوش می کشند و اگر ایمان داشته باشید برای شما علامتی از سلطنت طالوت در آن موجود است. بنی اسرائیل طبق گفتار سموئیل از شهر خارج شدند و دیدند که صندوق آنجاست. به محض مشاهده صندوق آرامش و اطمینان بر قلبشان سایه افکند. پس از آن که علامت سلطنت طالوت واضح شد، با وی پیمان وفاداری بستند و با حکومت و سلطنت او بیعت نمودند.

نبرد طالوت با جالوت : طالوت به ریاست برگزیده شد و در فرماندهی جنگ تدبیر صحیحی اتخاذ کرد و عقل، اراده، زیرکی و هوش خود را آشکار ساخت. طالوت به بنی اسرائیل گفت: افرادی در لشکر من ثبت نام کنند که فکرشان مشغول نباشد و گرفتاری نداشته باشند هر کس ساختمانی بنا کرده و بنایش تمام نشده است، هر کس نامزدی دارد و هنوز ازدواج نکرده و هر کس بازرگانی و داد و ستدی دارد و از کار فارغ نشده است، ثبت نام نکند و وارد لشکر ما نشود.

پس از چندی لشکری متشکل آراسته شد و سربازانی منظم و سپاهی مقتدر در مقابل او آماده شد، اما طالوت چون دید برخی سران و افراد سپاه در کار ریاست او شک و تردید دارند و در مورد سلطنت او اعتراض دارند تصمیم گرفت موقعیت خود را بررسی و آنها را امتحان کند تا مبادا به هنگام نبرد و برافراشته شدن پرچمها دست از وی بردارند و او را رها سازند و از صحنه نبرد فرار کنند، لذا به بنی اسرائیل گفت: به زودی به نهر آبی می رسیم،

هر کس بردبار است و اطاعت مرا می نماید، باید فقط یک کف آب بیاشامد تا صداقت و صمیمیت خود را به من نشان دهد. ولی هر کس که بیش از این مقدار آب نوشید از دستور من تجاوز کرده و از من نیست. چون لشکر به نهر آب رسید، آنچه طالوت از آن بیم داشت، تحقق یافت، زیرا به جز تعداد انگشت شماری، بقیه سپاهیان بیش از حد آب نوشیدند و این عده معدود، بردباران مؤمن و دوستان صادق و بی ریای طالوت بودند. به این ترتیب سربازان طالوت به دو دسته تقسیم شدند،

گروه کثیری بی اراده و سست عنصر و گروه اندکی مقتدر و مصمم، ولی طالوت دوستان بی ریای خود را برای جنگ آماده کرد و با افراد سست عنصر سخنی نگفت و به اتفاق مجاهدین خالص برای مبارزه با دشمن و جنگ در راه خدا آماده شد.

آنگاه که بنی اسرائیل به میدان رزم شتافتند و آماده نبرد شدند، نگاهی به صف دشمنان خویش افکندند و دیدند آنها مردانی سلحشورند، از جهت ساز و برگ نظامی و نفرات بر بنی اسرائیل برتری دارند، جالوت قهرمان، سردار ایشان است و بین آنان جولان می دهد و رجز خوانی می کند.

در این هنگام، سربازان طالوت دو دسته شدند: دسته ای دچار ضعف شدید روحیه شده و ترس وجود آنها را فرا گرفت و نیرویشان تحلیل رفت و گفتند:" ما امروز قدرت نبرد با جالوت و سربازان او را نداریم." دسته دیگر صابر و استوار ماندند. این دسته بودند که قلبشان از ایمان سرشار و دلهایشان به نور ایمان روشن شده بود و آماده مرگ و جانبازی بودند و از کثرت سپاه دشمن و قلت تعداد خود نهراسیدند،

بلکه با شجاعت به طالوت گفتند: کار خود را ادامه بده و در طریق خود قدم بردار، ما به خواست خدا از کمبود نفرات و شکست نمی هراسیم و ضعف و سستی متوجه ما نمی گردد زیرا" چه بسا جمعیت اندکی که به یاری خدا بر سپاهی انبوه پیروز شده اند و خدا یار و معین صابران است."

بنی اسرائیل در حالی آماده جنگ شدند که سلاحشان صبر و توشه راهشان ایمان بود. در این حال متوجه خدا شدند و از وی خواستند که صبر فراوان به ایشان عنایت کند و نصرت خویش را نصیبشان فرماید، و همی گفتند که ما تنها برای جهاد در راه تو و تحصیل رضای تو از سرزمین و زادگاه خود خارج شده ایم.

آنگاه که هر دو سپاه با یکدیگر مواجه شدند و تنور جنگ شعله ور شد و تب آن بالا گرفت، جالوت به میدان نبرد آمد و برای خود همرزمی طلبید، اما بنی اسرائیل، از خشم و غضب او ترسیدند، از نعره او بر خود لرزیدند و در مقابل صولت و قدرت او دچار ترس و وحشت شدند و عده ای از ایشان به فکر فرار افتادند.

حضور داود در سپاه طالوت : در قریه بیت اللحم( شهری نزدیک بیت المقدس در کشور فلسطین) پیرمردی سالخورده زندگی می کرد.او زندگی سعادتمند و آرامی در جوار فرزندان خود داشت. آنگاه که جنگ برپا شد و طالوت بنی اسرائیل را برای نبرد مهیا می کرد، این پیرمرد سه تن از فرزندان بزرگ خود را انتخاب کرد و گفت:

وسائل سفر و اسلحه های خود را بردارید و به کمک برادران خویش بشتابید و وظیفه خود را در جنگ انجام دهید. آنگاه وی به فرزند کوچک خود گفت: سهم تو در این نبرد این است که خوراک برادران خویش را برسانی و رابط بین من و آنها باشی، و هر روز صبح باید از احوال آنها مرا آگاه گردانی ولی بدان که نباید در میدان نبرد حاضر شوی و در معرکه جنگ شرکت کنی، زیرا تو از فنون جنگ آگاهی نداری.

جنگ را برای افرادی بگذار که تجربه و توان این کار را دارند. این پسر، همان داود پیغمبر بود، نوجوانی خوش سیما که پیشانی نورانی او حکایت از هوش و ذکاوت سرشار او می کرد.

داود همراه برادران خویش راهی شد تا به میدان جنگ رسید و مردی نیرومند و قوی را دید که به رجزخوانی مشغول است و هیچ کس از بنی اسرائیل، توان و جرأت رویارویی با او را ندارد. داود سؤال کرد این مرد کیست که با خودخواهی رجز می خواند و مبارز می طلبد؟ چرا مردم از او وحشت کرده و عقبگرد می کنند؟! سپاهیان گفتند:

این شخص جالوت، فرمانده و رهبر دشمنان ما است و هر کس به جنگ او رفته زخمی برگشته و یا کشته به کناری افتاده است. دستها از هیبت او به لرزه افتاده و دلها از هولش می طپد. طالوت پاداش قاتل جالوت را افتخار دامادی و سلطنت بعد از خود قرار داده است، تا مردم از شر و مکر جالوت نجات یابند.

داود با شنیدن این داستان، به هیجان آمد و آتش غیرت و حمیت در دل او شعله ور شد و برای وی گران آمد که کافری خودخواه و متکبر در مقابل امت برگزیده خدا مبارز بطلبد، فریاد کشد و جولان بدهد، اما هیچ کس جرأت مبارزه و رویارویی با وی را نداشته باشد. داود نزد طالوت شتافت و از وی خواست که اجازه دهد به نبرد با جالوت برود شاید بتواند او را از پای درآورد.

طالوت اعتباری برای خواهش او قائل نشد و ترسید که این جوان نوخواسته به محض ورود به میدان با یک ضربه جالوت سر از بدنش جدا گردد و جان به جان آفرین تسلیم کند. در ابتدای جوانی و بهار عمر بود، لذا طالوت از وی خواست که جنگ با جالوت را به کسی واگذار کند که از وی نیرومندتر، بزرگتر و جسورتر باشد.

داود گفت: خردسالی و ضعف من، شما را دچار اشتباه نکند! حرارت ایمان در قلب من شعله ور است و آتش خشم در وجودم زبانه می کشد، همین دیروز بود که شیری به گوسفندان پدرم حمله کرد، به دنبال او دویدم تا به او رسیده و آن را کشتم، روزی دیگر با خرس خونخواری برخورد کردم، با او درآویختم و به خاکش انداختم! رمز موفقیت روحیه قوی و شجاعت است، بزرگی بدن و زیادی سن و سال کارساز نیست.

داود علیه السلام به جنگ جالوت می رود: طالوت صداقت و جدیت را در سخنان داود دریافت، عقل سلیم و اراده قوی را در او مشاهده کرد، لذا به او گفت: در کار خود آزادی، خدا حافظ و پشتیبان، و راهنمای تو است. آنگاه لباس جنگ بر تن داود کرد و شمشیر او را به گردنش و کلاه خُود او را بر سرش نهاد،

ولی داود که تا به آن روز زره نپوشیده و شمشیر نبسته بود تحمل آنها را نداشت و حمل وسایل جنگی برایش گران آمد به همین جهت تمام ساز و برگ جنگ را از خود جدا ساخت و چوب دستی و فلاخن اختصاصی خود را برداشت و سپس تعدادی سنگ درشت و صاف آماده کرد و مهیای جنگ شد. طالوت گفت: ای داود چگونه ممکن است در مقابل تیر و شمشیر با ریسمان و سنگ انداز جنگ کنی!

داود گفت: آن خدایی که مرا از دندانهای خرس و پنجه شیر نجات داد، بدون تردید از شر این یاغی و مکر او نیز نجات می بخشد و مرا محافظت می نماید. داود با اراده آهنین و ایمانی سرشار و قلبی مطمئن عازم میدان شد، در حالی که قلبها در پی او فرو می تپید و چشمها به او دوخته شده بود.

جالوت چون دید هماورد او جوانی نوخاسته و با اندامی کوچک است و شمشیر و کمانی هم ندارد، به او خندید و با بی اعتنایی گفت: این چوب دستی چیست که برداشته ای؟! مگر می خواهی سگی را فراری دهی یا به جنگ نوجوانی مثل خود بروی؟! شمشیر و کلاه خُودت کجا است، اسلحه و ابزار جنگ را چه کردی؟!

به گمان من از جان خود سیر شده ای و قصد خودکشی داری که به جنگ من آمده ای، تو هنوز در آغاز جوانی و بهار زندگی هستی و تلخ و شیرین زندگی را نچشیده ای!نزدیک بیا که تا لحظه ای دیگر، خونت بر زمین جاری می گردد و طومارعمرت در هم پیچیده می شود و گوشت لذیذ بدنت خوراک درندگان و لاشخوران خواهد شد.

داود گفت: زره و کلاه خُود و شمشیر و تیر ارزانی تو، من به نام خدا، همان معبود بنی اسرائیلی که تو آنان را ذلیل و زبون خود ساختی، به جنگ تو آمده ام و به زودی خواهی دید که شمشیر کارساز است و دشمن را از پای درمی آورد یا اراده و نیروی خداوند؟

آنگاه داود دست برد و سنگی در فلاخن خود گذاشت و آن را با شدت تمام به سوی جالوت پرتاب کرد و ناگهان سر جالوت شکافت و خون جاری گردید. داود بی درنگ سنگهای پی در پی پرتاب کرد تا دشمن از سر به زمین افتاد و پرچم پیروزی و نصرت بنی اسرائیل بالا رفت، شوکت دشمن شکسته شد و لشکر جالوت پا به فرار گذاشت و مجاهدان بنی اسرائیل در پی آنان شتافتند و انتقام خود را از آنان گرفتند، عزت و شوکت از دست رفته را بازگرداندند و مجد و عظمت گذشته را باز یافتند.

حکمت سلیمان

داود)ع( براریکه سلطنت بنی اسرائیل تکیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می کرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و کفایت اداره می کرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشکلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می کردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم می نمود.

در این دوران سلیمان که یکی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود که هر آن امکان وداع او با زندگی می رفت و همواره فکر آینده مملکت و کشور او را نگران می ساخت و در این فکر بود که چه کسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان که کودکی خردسال بود،

از جهت علم و حکمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می کرد. عادت داود علیه السلام بر این بود که در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گیرد.

در یکی از مجالس که داود پیغمبر بر کرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در کنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داود علیه السلام آمدند، یکی از آن دو گفت: من زمینی داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیک شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود،

در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این کشتزار شده اند و کسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در این کشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود کرده اند به حدی که اثری از آن باقی نمانده است. مدعی شکایت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محکومیت او محرز بود.

لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسید و حکم صادره باید در مورد او اجرا می شد.داودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد.

این غرامت به خاطر مسامحه کاری صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان کشتزارها رها کرده است. در این هنگام سلیمان که کودکی بیش نبود، اما از علم و حکمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمی متعادل تر و به عدل نزدیک تر وجود دارد.

اطرافیان داود علیه السلام از جرات این کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید. سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری کند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت،

سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیک نخواهد رسید و این حکمت به عدالت نزدیک تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است. این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داود علیه السلام را ادامه دهد.

سلیمان و برادر ریاست طلب پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حکومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود که هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان که از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد.

آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می کرد و همواره در فکر آینده ای بود که برای خود تصور کرده بود. کار آبیشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدی که وی بر در منزل داود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این کار دخالت می کرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد.

آنگاه که آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست که به"جدون" برود تا به نذری که در این مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، که این کار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

آشوب داخلی بیت المقدس

قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاکم شد و بیم آن می رفت که تر و خشک را نابود سازد. داود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد که فرزندش علیه وی قیام کند، اما خویشتنداری کرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم.داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای کوه زیتون پناه بردند.

عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داود علیه السلام خواستند آنان را کیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی که او را احاطه کرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه که داودعلیه السلام اورشلیم را رها کرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.

داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش کرد که این آشوب را با عقل و تدبیر کنترل نمایند و حتی الامکان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشکرداود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را کشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی کشیدند.

حکومت سلیمان علیه السلام

پس از داود علیه السلام سلطنت و حکومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملکتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت. خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد.

خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده کند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درک صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای کسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می کرد.

خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می کردند. عده ای از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند،

در مدت کوتاهی بناهای عظیم و کاخهای با شکوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند.در یکی از قصرهای سلیمان که از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود که هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می کردند.

داود علیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، کار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیکل سلیمان نهاد. این کاخ مدت 424 سال با رونق و شکوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.

سلیمان علیه السلام و مور

سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا کرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درک سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت. روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید.

یکی از مورچگان که شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیر دست و پای لشکر سلیمان لگد کوب شوند، لذا دستور داد، که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نکنند. سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده بود و به علاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود.

پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست کرد که وسیله شکرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا کند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه که وفات یافت او را با بندگان صالح خود محشور سازد.

سلیمان و بلقیس

سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد، دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.

سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک کرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.

سلیمان که از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود. اما هدهد غیبت کوتاهی کرده بود

و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی که از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام که تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا کند. من رازی را کشف کرده ام که موضوع آن بر تو پوشیده مانده است.

این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان کاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان کند و دلیل و عذر خود را روشن سازد. هدهد گفت: من در مملکت سبا زنی را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است،

ولی شیطان در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملکه و قوم او را دیدم که بر خورشید سجده می کنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و کار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوکت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها و افکار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

نامه سلیمان علیه السلام به بلقیس

سلیمان از این خبر دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می کنم اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در کناری بایست و نظر آنان را جویا شو.

هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در کاخ سلطنتی در شهر مارب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: "این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روی تکبر، از دعوت من سرپیچی نکنید و همگی در حالی که تسلیم هستید نزد من بشتابید".

ملکه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فرا خواند، تا بدینوسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده کند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید. چون ملکه موضوع را شرح داد،

مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فکر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فکر و تدبیر تو واگذار کرده ایم و شئون سیاست و اداره مملکت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می کنیم.

ملکه از پاسخ مشاورین خود دریافت که بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام کرد که صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموری است که برای آنان نافع و نیکو باشد و خردمند باید حتی الامکان در حفظ صلح بکوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت:

هر گاه زمامداران بر دهکده ای غلبه کردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک کنم و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ نمایم.

هدایای بلقیس به سلیمان علیه السلام

بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان کرد، چون نمایندگان ملکه حرکت کردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند. سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همین منظور جنیان را دستور داد آنچنان قصری عظیم و تختی با شکوه ترتیب دهند که قلبها را بلرزاند

 چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد. آنگاه که نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال کرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟

نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند که مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود. سلیمان از قبول آنها خودداری کرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را باز گردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت کرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم کرده است، که به هیچکس ارزانی نداشته است.

چگونه ممکن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمی هستید که غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اکنون به همراه هدایا نزد ملکه خود باز گردید و بدانید که به زودی من با لشکری بزرگ به سوی شما خواهم آمد که شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم. نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملکه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.

تخت بلقیس نزد سلیمان آمد

سلیمان که شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود که از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: کدامیک می توانید قبل از این که بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟ یکی از جنیان زیرک گفت: من می توانم قبل از این که از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر کنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم.

جنی دیگر گفت: من می توانم قبل از این که پلک برهم زنی، تخت بلقیس را نزد تو حاضر کنم. سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و کرم پروردگار نسبت به من است.این نعمتی از نعمتهای اوست که به من عطا شده است تا مرا آزمایش کند که آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا کفران نعمت می کنم؟

هر کس ارزش نعمتهای خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و کسانی که نعمت پروردگار خویش را کفران نمایند، از جمله افرادی هستند که در دنیا و آخرت زیان کرده اند و خدا از جهانیان و شکر آنان بی نیاز است.

سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟ بلقیس بعید می دانست که تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا جای گذاشته بود ولی چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن دید،

دچار حیرت و وحشت شد و گفت: گویا همان تخت من باشد و سپس افکار وی پریشان و دلش لرزان شد. سلیمان دستور داده بود کاخی بلورین برای وی بنا کنند، سپس ملکه سبا را به آن کاخ دعوت کرد.آنگاه که بلقیس وارد کاخ شد، گمان کرد دریایی مواج در نزدیک تخت سلیمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از شیشه ساخته شده است.

پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بار خدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی کردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم کردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اکنون فارغ از هر شرک و ریا، به تو ایمان آوردم، دل به تو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا که تو ارحم الراحمین هستی.

وفات سلیمان

سلطنت و حکومت سلیمان به مدت چهل سال در کمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب یکی از روزها که سلیمان در قصر زیبا و با شکوه خود که از آبگینه صاف و شفاف بنا شده بود، در یکی از اطاقهای فوقانی به تماشای اطراف و اکناف شهر مشغول بود و از تجلی عظمت و قدرت خداوند درس حکمت و پند و عبرت می آموخت. در همان حال که سلیمان بر عصای خود تکیه زده بود ناگهان صدای ورود شخصی را احساس کرد و سلسله افکار او گسیخته شد،

با نزدیک شدن صدا، به یکباره چهره جوانی ناشناس با هیمنه و هیبتی بی نظیر پدیدار گشت، سلیمان که از ورود بدون اجازه وی بیمناک شده بود پرسید، تو کیستی و چه حاجتی داری و چرا بدون اجازه وارد قصر شده ای؟

جوان پاسخ داد: من پیک مرگم و برای گرفتن جان تو آمده ام و برای این کار کلبه فقرا و کاخ پادشاهان برای من فرقی ندارد و به علاوه برای ورود، به کسب اجازه نیازی ندارم. اینک تو باید فوراً سلطنت و حکومت را به دیگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاک بسپاری و به فرمان خداوند جاوید ولایزال تن در دهی.

با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام سلیمان افتاد و از جوان فرصتی خواست تا در امور خود و سپاهیانش ترتیبی بدهد، اما درخواست او رد شد و پیک مرگ در همان حال که ایستاده بود جان وی را گرفت و سلیمان از سلطنتی با چنان شکوه و جلال که مدت چهل سال زحمت آن را کشیده بود دیده فرو بست.

پس از وفات سلیمان، بدن او تا مدتی همچنان بر عصا تکیه داشت و پا بر جا ایستاده بود و کسی بدون اجازه قدرت ورود به کاخ را نداشت. اما پس از مدتی، موریانه ها عصای وی را خوردند و چون تعادل سلیمان بهم خورد، جسدش به زمین افتاد و اطرافیانش دریافتند که مدتی از مرگ وی می گذرد. حضرت موسی علیه السلام از پیامبران اولوالعزم و ملقب به کلیم الله است.

در روایات سنتی تبار وی چنین است: موسی پسر عمران پسر قهات پسر لاوی پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم. او پیامبر و رهبر قوم یهود بود که ایشان را از مصر و از اسارت مصریان بیرون آورد. خداوند به وسیله او دین یهود را در کوه طور سینا به بنی اسرائیل ارزانی داشت. نام پدرش بر اساس تورات عمرام است که در عربی به صورت عمران در آمده است.

نام مادر موسی را نیز یوکابد یا یوکبد نوشته‌اند. زمان بعثت حضرت موسی علیه السلام در قرن‌های 13 تا 15 پیش از میلاد مسیح بوده است. نام حضرت موسی 136 بار در قرآن مجید ذکر شده و در بیست سوره از او سخن گفته شده است. بخشی از زندگی موسی با استناد به آیات قرآن نقل می‌شود:

فرعون مصر خوابی دیده بود که طفلی در بنی اسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت او را نابود خواهد ساخت. بنابراین دستور داده بود همه‌ی فرزندان پسر بنی اسرائیل را هنگام تولد بکشند. مادر موسی او را از بیم کشته شدن بر اساس الهام الهی در صندوقی نهاد و در رود نیل انداخت.

آسیه همسر فرعون او را دید و از آب گرفت. موسی به امر الهی هیچ پستانی به دهان نمی‌گرفت تا اینکه مریم خواهر موسی، مادرش را به عنوان دایه به خاندان فرعون معرفی کرد. بدین ترتیب موسی در خاندان فرعون ولی در دامن مادر خودش پرورش یافت. موسی در نوجوانی، در حادثه‌‌ای، هنگام دفاع از مردی از بنی اسرائیل یک قبطی را به ضرب مشت کشت.

سپس از مصر به مدین گریخت، در آنجا به خانه شعیب راه یافت و با دختر حضرت شعیب علیه السلام ازدواج کرد. شعیب مهر دخترش را ده سال خدمت موسی در خانه آنان قرار داد. موسی پس از پایان دوره خدمتگزاری‌اش، با همسرش، صفورا، عازم مصر شد.

در وادی ایمن طور، در شبی سرد که راه گم کرده بود، با دیدن نور تجلّی الهی، هدایت یافت و به رسالت مبعوث شد. او ماموریت یافت به مصر برود و فرعون را به توحید و خداپرستی دعوت کند. او از خداوند درخواست کرد که برادر کاردان و سخنورش، هارون علیه السلام، را نیز به دستیاری او در انجام رسالت بگمارد، و خداوند پذیرفت.

موسی در برابر فرعون آیات و معجزات زیادی نمایان کرد تا او را به خشوع وا دارد. از جمله آنکه عصایش را به صورت اژدها در آورد؛ یا از دستش فروغی همچون خورشید ‌تاباند. اما فرعون همه این معجزات را سحر و جادو خواند و ساحران کشورش را به مقابله با موسی دعوت کرد. ساحران شکست خوردند و به خدای موسی ایمان آوردند.
کم کم بنی اسرائیل به موسی ایمان آوردند اما فرعون نمی‌گذاشت آنها از مصر به شام هجرت کنند. به دعای موسی بلاهایی بر فرعونیان نازل شد. موسی علیه السلام بنی اسرائیل را کوچاند و فرعونیان که در تعقیب ایشان بودند در بحر احمر غرق شدند.

حضرت موسی علیه السلام سرانجام در 120 یا 126 سالگی در شب بیست و یکم رمضان درگذشت و در کوه نبأ یا نبو به خاک سپرده شد. بنا به اعتقاد یهود، ده فرمان، در کوه طور به موسی الهام شد که پایه‌های شریعت قوم یهود را تشکیل می‌دهد. موسی در نزد مسلمانان به کلیم الله مشهور است.

پس از موسی یوشع بن نون از یاران بسیار نزدیک او زمامدار و رهبر بنی اسرائیل شد.منابع : تفسیر نمونه ج 16، تاریخ انبیاء،‌ رسولی محلاتی ج 2ص 39، اعلام قرآن خزائلی ص 616، دانشنامه قرآن و قرآن پژوهی، ج 2 ص 2180 سوره قصص سوره طه

حضرت خضر و حضرت موسی علیهما السلام

حضرت خضر علیه السلام یکی از پیامبرانی است که زنده و الآن در قید حیات می باشد. حضرت موسی علیه السلام، مأمور شد که مدتی در کنار حضرت خضر باشد. به این منظور در پی او روانه شد تا او را بیابد. حضرت موسی در حالی با خضر روبه رو شد که آن حضرت مشغول عبادت بودند.

موسی به خضر گفت: آمده است تا مقداری از علم او بهره مند شود. خضر گفت: آیا تحمل آنچه را که خواهی دید، داری؟ زیرا چه بسا کارها از من سر بزند که چون تو اسرار آن را نمی دانی نمی توانی صبر کنی و ممکن است زبان به اعتراض بگشایی. موسی گفت: حاشا و کلا که من بر آنچه از تو سر می زند و خواهم دید، اعتراض کنم.

پس از آن خضر گفت: ای موسی به این شرط تو را همراه خود می برم که هر چه دیدی بر آن اعتراض نکنی و علّت و سبب آن را نپرسی مگر آنکه خودم اسرار آن را بر تو عیان نمایم. موسی قبول کرد. حرکت کردند و سوار کشتی شدند. در بین راه خضر تبری از ناخدا گرفت و شروع به سوراخ کردن و شکستن قسمتی از کشتی شد. کشتی را آب فرا گرفت.

موسی نگران شد و گفت: مبادا کشتی غرق شود و به خضر گفت: این چه کار است که می کنی؟ ممکن است سرنشینان غرق شوند. خضر گفت: نگفتم با من مجال موافقت و مقاومت نداری؟ موسی گفت: مرا ببخش. فراموش کردم.دیگر اعتراض نمی کنم. خضر سوراخی در کشتی نمود.

سرنشینان کشتی به تکاپو افتادند و محل سوراخ شده را تعمیر کردند. بعد از مدتی به ساحل رسیدند و وارد شهر ساحلی شدند.تعدادی از اطفال را دیدند که در سر راه مشغول بازی هستند. خضر یکی از آن طفلان را گرفت و به پشت دیوار برد و با کاردی گوش تا گوش، سر او را برید و در محلی او را دفن کرد. موسی سخت برآشفت و با ناراحتی بسیاری گفت: به چه جرمی او را کشتی؟ خضر با خونسردی گفت: باز علّت پرسیدی و اعتراض نمودی؟

بار دیگر موسی گفت: دیگر سئوال نمی کنم. اگر این بار سؤال کردم، مرا رها کن و به راه خودت برو. آن دو به راه افتادند.به محلی دیگر رسیدند. مردمان آن محل آنها را به شهر خود راه ندادند حتی از دادن آب و نان به آنها نیز دریغ کردند. شبی سرد را در بیرون شهر سپری کردند. چون صبح شد، حرکت کردند تا به دیواری رسیدند. دیوار در حال خراب شدن بود.

پس خضر شروع به مرمت دیوار کرد و با سنگ و گل آنها را محکم و استوار ساخت. موسی بار دیگر در شگفت شد.رو به خضر کرد و گفت: اهل این دیار حتی به ما آب و نان هم ندادند و تو در حق آنها لطف می کنی و دیوار خراب شده آنها را آباد می کنی؟ خضر گفت: معلوم شد که تحمل آنچه را که من انجام می دهم، نداری. پس این آخرین دیداری خواهد بود بین من و تو . اما قبل از آنکه از تو جدا شوم، می خواهم راز کارهایی را که انجام دادم بر تو نمایان سازم تا شگفتهایت را مرتفع سازم.

1 ـ مردی ظالم در صدد است که همه کشتی های سالم را تصاحب کند. آن کشتی هم متعلق به خانواده ای مومن و فقیر بود. کشتی را سوراخ کردم تا طمع آن ظالم این کشتی را در بر نگیرد و نان آن خانواده قطع نشود.

2 ـ آن کودک را کشتم زیرا او اگر بزرگ می شد، جز کفر و عصیان از او سر نمی زد. در حالی که والدین او موحد و مؤمن هستند.

3 ـ اما دیوار را درست کردم زیرا در زیر آن گنجی مدفون است که فردی مؤمن برای فرزندانش ذخیره کرده است. بدین وسیله آن گنج تا رسیدن به دست صاحب خود محفوظ می ماند.

موسی در کاخ فرعون

بعد از آن موسی به سوی مصر روانه شد تا فرعون و قبطیان را دعوت به رستگاری نماید. در نزدیکی های مصر به موسی وحی شد تا برادرش هارون را به عنوان یار، وصی و جانشین خود در مواقعی که او بین قوم خود نیست، برگزیند. خداوند سبحان به موسی وحی کرد که به همراه هارون به سوی فرعون برود و با زبانی خوش و نیکو با او مذاکره نماید. شاید بپذیرد و ایمان آورد. موسی و هارون در اندیشه شدند که مبادا آن دو را نابود سازد. وحی آمد که ای موسی!

نترس.همانا من با شما هستم، هر آنچه را که تو و فرعون انجام می دهید، می بینم و می شنوم و هر گاه لازم باشد شما را یاری می کنم. موسی با قلبی مطمئن به سوی فرعون حرکت کرد.به فرعون خبر دادند که دو نفر آمده اند که به خدایی جز تو ایمان دارند و خود را فرستاده آن خدا می دانند و شگفت اینکه می خواهند تو را به دین خدای خود دعوت نمایند.

فرعون دستور داد آنها را به نزدش بیاورند. وقتی آن دو وارد شدند فرعون با کمال ناباوری مشاهده کرد که موسی و هارون هستند. فرعون گفت: چه می خواهی ای موسی!موسی فرمود: پرودگارم مرا حکمت و نبوت بخشیده و مأمور گردانیده به سوی تو بیایم و تو را به سوی خدای یگانه دعوت نمایم، خدایی که آفریننده همه این جهانیان است و دیگر اینکه بنی اسرائیل را از قید بندگی آزاد و در اختیار من بگذاری. فرعون گفت:خدای تو کیست؟ موسی گفت: کسی که آسمان و زمین و آنچه در این دو می باشد را آفریده است.

سخنان حضرت موسی به مذاق فرعون خوش نیامد. آن حضرت را به استهزاء گرفت. رو به اطرافیان کرده و گفت: می شنوید این مرد که ادعای حمکت و دانش دارد، چون دیوانگان سخن می گوید و از آداب نیکو سخن گفتن بیگانه است. بعد از آن به موسی رو کرد و گفت:اگر به خدایی جز من مردم را بخوانی هر آینه تو را به زندان خواهم انداخت.

موسی گفت: ای فرعون! اگر معجزه ای دالّ بر آنچه می گویم، نشانت دهم سخنم را می پذیری؟ فرعون گفت: معجزه ات چیست؟ حضرت موسی عصایش را روبروی فرعون انداخت که ناگاه تبدیل به اژدهایی ترسناک شد، ولوله ای در مجلس افتاد. فرعون از ترس بر تخت خود میخ کوب شده بود. موسی دست برد و عصا را گرفت. بار دیگر فرعون را دعوت به حق کرد، برای اثبات حرفش دست در گریبان فرو برد و بیرون آورد که به محض بیرون آمدن دستش از گریبان چون خورشید می درخشید.

فرعون نه تنها عبرت نگرفت و ایمان نیاورد که موسی را به ساحری متّهم کرد و گفت: بدانید که او ساحری چیره دست است. به موسی گفت: تو می خواهی با سحر و جادو ما را از مصر بیرون نمایی و بنی اسرائیل را به سلطنت بنشانی.پس ما هم با تو سحر می کنیم تا نتوانی با افسون خود، مردم را بفریبی. برای این منظور روزی را معین کرد و ساحران چیره دست را برای مبارزه با موسی فرا خواند.

موسی و ساحران

فرعون، ساحران چیره دست را خواست.تمام وسایلی را که لازم داشتند در اختیار آنها گذاشت و گفت: تا فلان روز مهلت دارید که تدارک کار را ببینید. در آن روز معین، ساحرها حاضر شدند. گروهی کثیر از مردم جمع شدند تا شاهد مبارزه موسی و فرعون باشند. موسی و هارون نیز آمدند. ساحران رو به موسی گفتند: ای موسی! آیا تو کار خود را آغاز می کنی یا ما آغاز کنیم؟ موسی فرمود: شما اول شروع کنید. ساحران شروع به کار کردند. چوب ها و ریسمان هایی را به روی زمین انداختند که میدان پر از مار شد.

مردم از آنچه می دیدند هم به وجد آمده بودند و هم می ترسیدند. لختی بیم هارون و موسی را در بر گرفت. در این هنگام وحی آمد که ای موسی! بیمناک مباش. همانا تو پیروز و سربلند خواهی شد. پس آنچه را که در دست داری بینداز بر روی زمین تا آنچه را که اینان انجام داده اند، باطل نماید.حضرت موسی با قدرت قلب، عصایش را انداخت که یک دفعه تبدیل به اژدهایی عظیم شد.

تمامی مارها و سحرهای ساحران را بلعید. مردم سخت هراسان شدند و از بیم جان رو به فرار نهادند. ساحران به سجده افتادند و همگی گفتند: ما به پرودگار موسی که پرودگار عالمیان است، ایمان آوردیم. حضرت موسی شروع به دعوت نمود. بنی اسرائیل و بسیاری از قبطیان بر او ایمان آوردند. فرعون از آنچه رخ داد، ناخوش و غضبناک بود. شکست ساحران را شکست خود می دانست. مخصوصاً از این آتشین بود که ساحران به موسی ایمان آوردند.

پس رو به ساحران نمود و گفت: اکنون آنقدر جری و درشتناک شده اید که بدون اجازه من به موسی ایمان می آورید.

بدانید که شما را مجازات سختی خواهم کرد.مجازاتی عبرت گونه، طوری که آیندگان نیز از یادآوری آن بر خود بلرزند. ساحران گفتند: ما را از مجازات تو باکی نیست. آماده و پذیرای آن هستیم. از راهی که برگزیده ایم برنمی گردیم و از کرده خود پشیمان نیستیم. فرعون دستور داد دستها و پاهایشان را قطع کرده و بدنهای مبارک آن مؤمنان را بر درختان ببندند.

بدین سان همه ساحران به شهادت رسیدند. بعد از آن فرعون بر مردم سخت گرفت. هر کس را که می شنید به موسی ایمان آورده است، می کشت. بنی اسرائیل در عذاب بودند. لذا از موسی خواستند آنها را از شر فرعون نجات بخشد.

فرار بنی اسرائیل

از ناحیه حق به موسی وحی شد، بنی اسرائیل را بگو که آماده باشند. هر نفر یک رأس گوسفند در خانه نگه دارد و آن را ذبح نموده. کمر بربندند که زمان حرکت نزدیک است. بنی اسرائیل مهیای کوچ شدند. گفته شده که شب هنگام، موسی ندا سر داد که امشب را از خانه کسی خارج نشود و الاّ عذاب خواهد شد. مردم به آنچه موسی گفته بود باور داشتند و هیچ کدام از خانه خارج نشدند.وحی رسید که: ای موسی! با بنی اسرائیل از شهر خارج شوید.

موسی و بنی اسرائیل بلافاصله از شهر خارج شدند و به تاخت راه فلسطین را در پیش گرفتند. فرعون آگاه شد.پس به تعقیب آنها برآمد و لشکری عظیم جمع کرد و به دنبال آنها روانه شد. قشون، ارابه مخصوص فرعون را بیرون آوردند.

لشکریان مصر به تعقیب بنی اسرائیل به راه افتادند. بنی اسرائیل از دور گرد و غبار لشکریان فرعون را دیدند و این زمانی بود که پیش روی بنی اسرائیل دریا بود. نگران شدند و از موسی چاره خواستند. موسی گفت:نگران نباشید، خدا با ماست. به موسی وحی شد که یا موسی! عصایت را به دریا بزن، موسی عصایش را به دریا زد ناگاه به قدرت حق متعال آب دریا شکافته شده و بنی اسرائیل به فرمان موسی راه باز شده را در پیش گرفتند و به سرعت در پیمودن راه افزودند.

آنگاه که فرعون و لشکرش به کنار آب رسیدند، بنی اسرائیل نیمی از راه را در مسیری که باز شده بود، پیموده بودند. فرعون و لشکریان او، در تعقیب بنی اسرائیل راه باز شده را گرفتند و به سرعت خود افزودند. اضطراب بر هر دو طائفه موج می زد.یکی از دستگیری و اسارت و دیگری از پیروزی مالامال دسترس در نگرانی بودند. آنان در جلوی بنی اسرائیل بودند، به خشکی رسیدند و دیگران نیز در پی آنها شتابان، تا آخرین نفر از بنی اسرائیل به خشکی و ساحل پا نهادند.

پس موسی به اذن خدا، عصا را برای دومین بار به آب زد، آبها بهم پیوسته شد، در این هنگام آب فرعون و لشکریانش را در کام کشید و تمامی آنها غرق شدند. بنی اسرائیل در سرزمین جدید شروع به آبادانی و خانه سازی نمودند، زمینهای پهناورِ بی صاحب را آباد نمودند و نعمتهای حق بعد از چند سال شامل حال آنها شد.

گوساله سامری

بنی اسرائیل در سرزمین جدید که دارای نعمتهای فراوان بود، سُکنی گزیدند. حضرت موسی از طرف خداوند متعال، فرمان یافت برای مدت چهل روز به میقات برود. موسی، هارون را به جای خود گماشت و گفت: هارون جانشین من در میان شماست. هر چه می خواهید از او بخواهید تا برایتان انجام دهد.حضرت موسی به سوی میقات روانه شد. مدتی چند نگذشته بود که شخصی به نام سامری، مردم را جمع کرد و گفت: وعده موسی به سر رسید، اما او نیامد.

شاید در قلّه کوهی محو شده باشد و دیگر دیدار او برای ما میسّر نباشد. پس فکری دیگر باید کرد و چاره ای اندیشید.

بنی اسرائیلی ها گفتند: چه باید کرد؟ سامری گفت: بی معبود نمی شود. معبود موسی با خود او رفت و باز نیامد. بنی اسرائیل به سامری گفتند: آنکه را سزاوار پرستش است به ما نشان بده تا او را بپرستیم. سامری گفت: آن طلاها و جواهراتی را که از قبطیان گرفته اید و آنچه خود دارید بیاورید تا خدایی برای خود جستجو نمائیم.بنی اسرائیل همه جواهرات را در چادری ریختن،, سپس سامری آتشی برافروخت. جواهرات را ذوب و از آن گوساله ساخت.

با خَرَق عادتی آن گوساله به حرکت درآمد و مردم را به سوی خود خواند. بنی اسرائیل به پایش به سجده افتادند. هارون از خدعه سامری آگاه شد. مردم را از بدعت و روی گردانی از دین موسی بر حذر داشت و گفت: ای مردم! این آزمایش است. بدانید این کار، فتنه است و از آن بر حذر باشید. این خدای شما نیست.خدای شما قادر متعالی است که شما را به وسیلة موسی از شرّ فرعون نجات داد، دریا را برایتان شکافت و این سرزمین را در اختیارتان گذاشت.

گوساله پرستی شرک است و به زیان و خسران دنیا و آخرت شما خواهد بود. از آن پرهیز کنید. بنی اسرائیل گفتند: ما به پرستش گوساله ادامه خواهیم داد تا موسی بیاید. بنی اسرائیل به هارون گفتند:سامری میگوید: ”‌ این گوساله با شما سخن می گوید آنگونه که درخت با موسی سخن گفت.

پس این خدای شما و او می باشد“ . غفلت و نادانی بنی اسرائیل موجب سوء استفاده سامری شد و به آنها گفت: مردم خداوند در حق شما لطف کرده و کالبدی گوساله گون ساخته است تا با شما سخن بگوید. اما این هارون می بینید که شما را از عبادت او باز می دارد. بنی اسرائیل هارون را تحت فشار قرار دادند که سامری را تصدیق کند.

هارون تنها ماند. در کوه میقات به موسی وحی شد که بنی اسرائیل الطاف حق را به فراموشی سپرده اند و نعمتهای او را خسران نمودند. اینک به گوساله پرستی اقدام نموده اند. به سوی آنها برو. موسی در حالی که سخت اندوهناک بود به سوی بنی اسرائیل آمد.

آنها را مورد عتاب و شماتت قرار داد که: ای مردم! مگر شما وعده نکردید که عهد و میثاق خدای را حفظ کنید و نیکو پیمان باشید تا ابواب رحمت به سوی شما باز شود و... بنی اسرائیل گفتند: در این کار ما بی تقصیریم. سامری ما را فریفت. گوساله ای ساخت و ما را به عبادت او تشویق کرد. موسی رو به هارون گفت: ای هارون!‌ چرا اینان را از این امر ناصواب منع نکردی؟!

هارون گفت: ای برادر! آنها را منع کردم و بر حذر داشتم اما نه تنها گوش نسپردند بلکه در صدد قتل من نیز برآمدند. موسی عذر برادر را پذیرفت، آنگاه رو به سامری گفت: ای مشرک! چرا مردم را به گمراهی افکندی؟ سامری گفت: من کاری می دانستم که دیگران نمی دانستند و آن اینکه مشتی خاک از محل ملاقات تو و جبرئیل برداشتم و در پیکر گوساله ریختم.

گوساله به صدا درآمد و مردم به او سجده کردند. موسی سامری را نفرین کرد که تا زنده است به مرضی خوفناک و غیر قابل علاج گرفتار باشد و هر کس به او نزدیک شود، مرض او به آن شخص نیز سرایت نماید.

حضرت یوسف(ع)

 

یوسف، اسوه عفت و امانت

شیوه‏هاى دعوت حضرت یوسف(ع)

1. خدا محورى

الف) تأکید بر توحید -

ب) یادآورى فضل الهى و شکرگزارى دائم-

2. تبلیغ عملى و غیر مستقیم

الف) مقاومت دربرابر وسوسه و ترجیح زندان بر گناه -

ب) تکریم پدر و مادر -

ج - حلم، گذشت و بزرگوارى -

3. اتخاذ شیوه‏هاى متنوع براى پیشبرد دعوت

الف) تلاش براى دفع کامل اتهام

ب) زمینه‏ سازى براى تأثیرگذارى بیشتر دعوت

ج) بهره ‏بردارى بجا از تمام فرصت‏ها

یوسف فرزند یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع) از پیامبران بنى‏اسرائیل و از انبیاى عظام الهى است که پس از تحمل محنت‏ها و آزمایش‏هاى فراوان به مقام نبوت و حکومت رسید و على‏رغم این فشارها و محنت ها در تمام مراحل زندگى ذره‏اى به گناه و انحراف میل نکرد و ستایش بلیغ خداوندى را نصیب خود نمود.

 

زیباترین داستان قرآن و به تعبیر خود قرآن <احسن القصص» مربوط به اوست و تنها پیامبرى که یک سوره کامل به قصه زندگانى و دعوت او اختصاص یافته هموست. نام یوسف 27 بار در قرآن و عمدتاً در سوره یوسف آورده شده و بسیار مورد مدح قرار گرفته است؛ نیز محتواى 98 آیه قرآن به زندگانى و دعوتش مربوطاست.

یوسف، اسوه عفت و امانت

یوسف، به حقیقت تبلور کامل تمام فضایل اخلاقى و انسانى است. در شخصیت او همه خصال نیکو از مهر و عفو و تواضع گرفته تا توکل، عفت، ورع، امانت و تدبیر نه تنها جلوه گر که شعله‏ور است؛ اما در زندگى او و به فرا خور شرایط پیش آمده، صفاتى چند مانند عفت، امانت و مدیریت او ظهور بیشترى داشته‏اند. بر این اساس او را مى‏توان اسوه عفت و امانت معرفى کرد تا به شکلى صفات دیگر او را نیز در بر گیرد؛ عفت، نماینده صفات باطنى و امانت، در برگیرنده فضایل اجتماعى او.

شیوه ‏هاى دعوت حضرت یوسف(ع)

1. خدا محورى

اساسى‏ترین محور در تبلیغ یوسف، حضور بارز تفکر توحید در تمام مراحل و لحظات زندگى پر فراز و نشیب اوست. او در سختى و راحت، گرفتارى و آسودگى همواره بر خدا تکیه داشت و هیچ تکیه گاه دیگرى اختیار نکرد. این خدا محورى و اتکال به ذات لایزال الهى از سویى در گفتار نغز او موج مى‏زند و از سویى چون خورشیدى نورگستر، تمام اعمال و رفتارهاى او را نیز تحت پوشش قرار داده است. بنابراین او هم در قول و هم در عمل، مبلّغ شایسته توحید بود؛ براى نمونه، گفتار او سرشار از یاد و شکر خداست؛

إِنِ الحُکْمُ إِلّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِیّاهُ... ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ...

قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّى أَحْسَنَ مَثْواىَ...

قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا...

ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ‏

جلوه‏هاى این خدا محورى را در شیوه‏هاى متعدد تبلیغى مى‏توانیم دریابیم که عبارتند از:

الف) تأکید بر توحید -

جدا از تبلیغ مؤثر عملى، در گفت‏وگوها و مناظره‏ها، بیشترین اصرار یوسف بر تثبیت یگانه پرستى در جان و روان مخاطبان بوده است؛ چرا که جامعه مصر آن دوران، در اثر سلطه فرعون‏ها و فرعون صفتان از خدا باورى و خدا پرستى حقیقى دورشده و به ورطه‏هاى انحراف و شرک در افتاده بودند. در زندان خطاب به دو هم‏سلول خود چنین مى‏گوید:

یا صاحِبَىِ السِّجْنِ أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ؛(1)

اى دو رفیق زندانیم، آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداى یگانه مقتدر؟

ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ؛(2)

شما به جاى او جز نام‏هایى را نمى‏پرستید که شما و پدرانتان آنها را نامگذارى کرده‏اید و خدا دلیلى بر حقانیت آنها نازل نکرده است.

إِنِ الحُکْمُ إِلّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِیّاهُ ذلِکَ الدِّینُ القَیِّمُ؛(3)

فرمان جز براى خدا نیست. دستور داده که جز او را نپرستید. این است دین درست.

وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى إِبْراهِیمَ وَإِسْحقَ وَیَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَى‏ءٍ؛(4)

و آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروى نموده‏ام. براى ما سزاوار نیست که چیزى را شریک خدا کنیم.

ب) یادآورى فضل الهى و شکرگزارى دائم -

بهترین راه تحکیم پایه‏هاى توحید در اذهان انسان‏هاى عادى بیان آثار، نعمت‏ها و کرامت‏هاى خداوندى است که اندیشه و وجدان مخاطبان را توأماً به خدا باورى ترغیب مى‏کند. یوسف در هر مرحله و موقعیت از حیات پربرکتش نعمت و فضل الهى را یادآور مى‏شود و با این یادآورى‏ها ضمن اداى شکر الهى، تفکر الهى را در جان مخاطبان زنده مى‏سازد؛ زمانى، ترک‏پرستش غیر خدا و پیروى آیین ابراهیم را فضل الهى بر خود و دیگر مردمان مى‏شمرد؛

ذلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنا وَعَلَى النّاسِ وَلکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لایَشْکُرُونَ؛(5) این از عنایت خدا بر ما و مردم است، ولى بیشتر مردم سپاسگزارى نمى‏کنند.

و چون با پیشنهاد نامشروع مواجه مى‏شود؛ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّى أَحْسَنَ مَثْواىَ؛(6) گفت: پناه بر خدا. او آقاى من است. به من جاى نیکو داده است.

و وقتى توفیق زیارت پدر را مى‏یابد و ایام فراق پایان مى‏پذیرد، به شکرانه اظهارمى‏دارد:

وَقالَ یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُؤْیاىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّى حَقّاً وَقَدْ أَحْسَنَ بِى إِذْ أَخْرَجَنِى مِنَ السِّجْنِ وَجاءَ بِکُمْ مِنَ البَدْوِ... إِنَّ رَبِّى لَطِیفٌ لِما یَشاءُ إِنَّهُ هُوَ العَلِیمُ الحَکِیمُ؛(7) و یوسف گفت: اى پدر، این است تعبیر خواب پیشین من. به یقین، پروردگارم آن‏را راست گردانید و به من احسان کرد؛ هنگامى که مرا از زندان خارج ساخت و شما را از بیابان کنعان باز آورد ... ب

ه‏راستى پروردگار من به آنچه بخواهد صاحب لطف است، زیرا که او داناى حکیم است. در این آیه به دو شیوه مستقیم (جمله ان ربى لطیف لما یشاء) و غیر مستقیم (با بیان نعمت‏هاى الهى از جمله آزادى از زندان) شکر الهى را ادا نموده است. همچنین در صحنه معارفه برادران کلامى شکر آمیز بیان مى‏کند؛ قالَ أَنَا یُوسُفُ وَهذا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لایُضِیعُ أَجْرَ المُحْسِنِینَ؛(8) گفت: من یوسفم و این برادر من است، به راستى خدا بر ما منت نهاده است. بى‏گمان، هرکه تقوا و صبر پیشه کند، خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمى‏کند.

و در پایان ماجرا رو به سوى خدا مى‏کند و چنین زمزمه مى‏نماید؛ رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِى مِنَ المُلْکِ وَعَلَّمْتَنِى مِنْ تَأْوِیلِ الأَحادِیثِ فاطِرَ السَّموتِ وَالأَرضِ أَنْتَ وَلِیىِّ فِى‏الدُّنْیا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِى بِالصّالِحِینَ؛(9) بار پروردگارا، تو به من دولت دادى و از تعبیر خواب‏ها به من آموختى. اى پدیدآورنده آسمان‏ها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولاى منى؛ مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.

2. تبلیغ عملى و غیر مستقیم

چنان‏که گفتیم یوسف در دامنه‏اى وسیع به تبلیغ عملى پرداخت و بیش از آن که گفتارش مروج توحید و فضایل اخلاقى باشد عمل و سلوک ویژه او در مردمان مؤثر مى‏افتاد. به آنها درس عبرت مى‏داد. پیامبرى که از تمام نعمت‏ها و تمکن ها بهره‏مند گردید. اما هیچ‏کدام او را از یاد و توکل بر خدا غافل ننمود؛

کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُخْلَصِینَ؛(10) و اینچنین (کردیم) تا بدى و زشتکارى را از او باز گردانیم، چرا که او از بندگان مخلص ما بود. و به فضل الهى، چنانکه خود مى‏گوید به فساد و انحراف نگرایید؛

وَإِلّا تَصْرِفْ عَنِّى کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِنَ الجاهِلِینَ؛(11) و اگر نیرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنها خواهم گرایید و از نادانان خواهم شد.

در این محور نیز شیوه‏هاى جزیى و عملى متعددى وجود دارد.

الف) مقاومت دربرابر وسوسه و ترجیح زندان بر گناه -

داستان عفت یوسف و امتناع او از پذیرش درخواست خیانت آمیز زلیخا بهتر از ده‏ها و صدها کتاب اخلاقى و ارشادى مى‏تواند نتیجه بخش و مؤثر باشد، چرا که از رهگذر تبلیغ عملى و عینى به القا و ترویج ارزش‏هاى اخلاقى مى‏پردازد. یوسف در حالى که مى‏توانست با کمترین تمایل و سازش به منزلت والاى دنیوى در دستگاه فرعونى برسد، رضاى الهى را ترجیح داد که موجب خشم قدرتمندان گردید و او را به زندان افکند. وقتى همسرعزیز، پس از نشست و مهمانى زنان اشراف، دوباره خواسته پلید خویش را مطرح کرد، یوسف اینچنین با خداى خود نجوا مى‏کرد؛

قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمّا یَدْعُونَنِى إِلَیْهِ؛(12) گفت: پروردگارا، زندان نزد من از آنچه مرا بدان مى‏خوانند محبوب تر است. برخى نیز گفته‏اند، چون زلیخا با اصرار زیاد انجام خواسته خود را مى‏طلبید و یوسف بر امتناع خود پاى مى‏فشرد، زلیخا او را به زندان تهدید کرد، اما او فرمود: یکفینى ربى (خداى مرا کفایت کند).(13)

یوسف دربرابر توطئه همسر عزیز به‏ گونه‏اى جدى امتناع مى‏ورزد که حتى منجر به پاره‏شدن پیراهنش بدست زلیخا مى‏گردد و از طرفى شجاعانه و با صلابت مى‏ایستد و مقاومت مى‏ورزد که در نهایت زلیخا در حضور زنان دربارى به عصمت یوسف اعتراف مى‏کند؛

وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ؛(14) آرى من از او کام خواستم ولى او خود را نگاه داشت. این درس عبرت بزرگى از سوى یوسف است که به ما نشان مى‏دهد چگونه انسان مى‏تواند زندگى دشوار و زجرآور را بر خوشى و آسایش ترجیح دهد، در شرایطى که زندگى آسوده همراه با زیانکارى روحى و اخلاقى باشد.(15) درس دیگر و پیامد تبلیغى دیگر این ماجرا، مقاومت دلیرانه یوسف دربرابر شرایط جبار حاکم است که همچون پدران بزرگوارش دربرابر شرایط نامطلوب سر فرود نمى‏آورد، بلکه با مقابله با آنها سعى در تغییر و اصلاح و بهبود آن مى‏نماید.

ب) تکریم پدر و مادر -

از جلوه‏هاى تبلیغ عملى در سیره یوسف، تکریم و احترام عمیق والدین است. او هرچند به مقام نبوت و ریاست کشورى پهناور یعنى عزت ظاهرى و معنوى نایل شده بود هرگز احسان و اکرام پدر و مادر را از یاد نبرد، بلکه به‏طور کامل و در همه مراحل آن را ادا نمود:

مرحله اول: از آن‏جا که یوسف مى‏داند اندوه پدر بر فراق او بس عظیم است براى تسلى خاطرش، پیراهن خویش را برایش ارسال مى‏کند؛

إِذْهَبُوا بِقَمِیصِى هذا فَأَلْقُوهُ عَلى‏ وَجْهِ أَبِى یَأْتِ بَصِیراً وَأْتُونِى بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ؛(16) این پیراهن مرا ببرید و آن را بر چهره پدرم بیفکنید تا بینا شود. و همه کسان خود را نزدمن آورید. و در واقع با این کار یکى از معجزات الهى خود را نیز آشکار مى‏سازد.

مرحله دوم: هنگامى که پدر و مادر و برادرانش به قلمرو حکمرانى او مى‏رسند:

فَلَمّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَقالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ؛(17) پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خویش را در کنار خویش گرفت و گفت: ان‏شاء الله، در امان داخل مصر شوید.

مرحله سوم: پدر و مادر را بر تحت عزت و سلطنت مى‏نشاند.

وَرَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلىَ العَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَقالَ یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُؤْیاىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّى حَقّاً؛(18) و پدر و مادرش را بر تحت نشانید و جملگى پیش او به سجده در افتادند و یوسف گفت: اى پدر، این تعبیر خواب پیشین من است. به یقین پروردگارم آن را راست گردانید (تحقق بخشید).

جالب است که این تکریم شامل برادر کوچک و حتى برادرانى که با توطئه‏اى شیطانى جان او را در معرض خطر مرگ قرار داده بودند نیز مى‏شود، و این بدان جهت است که رحمت نبوت خطاکاران را نیز در بر مى‏گیرد.او وقتى برادرش را در حضور خود دید چنین کرد:

وَلَمّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏إِلَیْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّى أَنَا أَخُوکَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ؛(19) و چون بر یوسف وارد شدند، برادرش بنیامین را نزد خود جاى داد و گفت: من‏برادرتوام. پس از آنچه برادران مى‏کردند، غمگین مباش.

و در برخورد با برادران گنهکارش،

قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ ألرّاحِمِینَ؛(20) یوسف گفت: امروز بر شما سرزنشى نیست.خدا شما را مى‏آمرزد و او مهربان‏ترین مهربانان است.

ج - حلم، گذشت و بزرگوارى -

تبلیغ عملى در غالب موارد از طریق التزام به فضایل اخلاقى و کرامت‏هاى نفسانى تحقق مى‏پذیرد که یکى از مهم‏ترین آنها گذشت و برخورد بزرگوارانه به جاى انتقام است. یوسف در مقاطع متعدد، حلم و عفو را بر واکنش قهر آمیز و تند ترجیح داد؛ نخست آن زمان که با کید زنان مواجه گردید و پس از سالیان رنج و حبس، بى‏گناهى‏اش آشکار گردید و حتى به قدرت و مکنت کم‏نظیر دست یافت، اما به‏جاى سرزنش و انتقام، عفوو اغماض را در مورد منحرفان فسادانگیز در پیش گرفت و تنها به عبادت حق و اطاعت فرمان او سفارش کرد.

همچنین زمانى که برادران خطا کارش براى اخذ سهمیه و روزى خود از غلات آمده بودند، به‏گونه‏اى برخورد کرد که در کرم او طمع کرده و سهم افزون‏ترى طلبیدند؛ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنا(21) (پس پیمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق کن). البته این موضوع با یادآورى ماجرا به‏منظور تنبه برادران تعارضى ندارد؛ خطاب به ایشان به صورت پرسش گفت:

قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَأَخِیهِ إِذ أَنْتُمْ جاهِلُونَ؛(22) گفت: آیا دانستید که وقتى نادان بودید، با یوسف و برادرش چه کردید؟

یعنى آیا زشتى اعمالتان را در حق یوسف و برادرش مى‏دانید؟ و پیش از پایان سخن عذرى نیز بر ایشان طرح کرد که شما جاهل بودید و زشتى این کار را نمى‏دانستید. پس توبه کنید و این کلامى پر از شفقت و نصیحت بود نه با عتاب و سرزنش، و چنان که اخلاق انبیاست، او حق خدا را بر حق خویش برگزید.(23)

آن‏گاه، انتقال یوسف از این موضوع به یاد خدا جالب توجه است؛ هنگامى که ایشان یوسف را شناختند، چنین گفت:

قالَ أَنَا یُوسُفُ وَهذا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَیَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لایُضِیعُ أَجْرَ المُحْسِنِینَ؛(24) گفت: آرى من یوسفم و این برادر من است. خدا بر ما منت نهاده است. به راستى کسى که تقوا و صبر پیشه کند، خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمى‏کند.

همچنین پس از اعتراف برادران به خطا و خیانت بزرگشان، بدون هیچ قدرت‏نمایى و رجزخوانى و توبیخ، با کمال مهر و عطوفت مى‏فرماید:

قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ ألْرّاحِمِینَ؛(25) گفت: امروز بر شما سرزنشى نیست. خدا جملگى شما را مى‏آمرزد و او مهربانترین مهربانان است.

در این‏جا نیز در آخرین جمله، آنها را به رحمت و غفران الهى توجه مى‏دهد.

3. اتخاذ شیوه‏هاى متنوع براى پیشبرد دعوت

یوسف(ع) علاوه بر شیوه‏هاى عملى و غیر مستقیم، روش‏هاى دقیق و ظریف را براى زمینه‏سازى مؤثرتر دعوت توحیدى و نفوذ در دل مخاطبان در پیش مى‏گرفت تا پیام محورى تمام نبوت‏ها و رسالت‏ها یعنى توحید را به آدمیان برساند. این روش‏ها عبارتند از:

الف) تلاش براى دفع کامل اتهام

یوسف صدیق در کناره گیرى از گناه و مقاومت دربرابر شرایط، چیزى جز رضایت الهى را در نظر نداشت، اما دربرابر تهمت و بدبینى ایجاد شده در اثر جوسازى همسر عزیز مصر، خود را موظف به دفاع از شخصیت و کرامت خود و اثبات صداقت و پاکدامنى خویش مى‏دانست، تا راه را براى دعوت الهى خود هموار و موانع نفوذ در دل‏ها را بر طرف سازد، چراکه وجود نقاط ضعف و اتهامات، چه درست و چه نادرست، در مورد مبلّغان باعث تیرگى فضاى تبلیغى و عدم وصول پیام دعوت به اعماق جان مخاطبان مى‏شود؛

ازاین‏رو، على‏رغم آن که عزیز مصر پس از بررسى ماجرا یوسف را به روى‏گردانى و فراموشى آن سفارش و زلیخا را خاطى معرفى مى‏نماید و زلیخا نیز در حضور زنان دربارى به پاکى و بى گناهى یوسف اعتراف مى‏کند.

یوسف به این میزان از برائت و ثبوت بى‏گناهى اکتفا نمى‏کند، چرا که شاید موضوع هنوز در سطح جامعه و عموم مطرح‏نشده و یا از پادشاه (فرعون وقت) مخفى‏مانده است؛ از این رو، زمانى که پس از چندین سال تحمل شرایط سخت زندان مأمور آزادى به نزد او مى‏رود، برخلاف عادت معمول زندانیان - که مشتاقانه براى رهایى لحظه‏شمارى مى‏کنند - براى آزادى خود شرطى معین مى‏کند که حاصل آن اثبات و اعلان برائت کامل اوست:

قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللّاتِى قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّى بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ؛(26)

یوسف گفت: نزد آقاى خویش برو و از او بپرس که حال آن زنانى که دست‏هاى خویش بریدند، چگونه است؟ زیرا پروردگار من به نیرنگ آنها آگاه است.

بار دیگر موضوع را با آن زنان در میان مى‏نهند و ایشان برائت بى تردید یوسف را اذعان‏مى‏نمایند.

قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ؛(27) زنان گفتند: منزه است خدا، ما گناهى بر او نمى‏دانیم.

و همسر عزیز هم دوباره بر معصومیت او صحه مى‏گذارد؛

الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقِینَ؛(28) اکنون حقیقت آشکار شد. من بودم که از او کام خواستم، و بى شک او از راستگویان است.

و نتیجه آن مى‏شود که پادشاه پس از اطلاع از چند و چون قضیه، یوسف را از خواص خود قرار مى‏دهد و او را به سمت خزانه‏دارى مملکت پهناور مصر مى‏گمارد. علامه طباطبایى درباره تلاش یوسف براى اثبات بى گناهى خود مى‏گوید:

یوسف براى این که شایعات و تبلیغات علیه خود را در میان مردم و درباریان خنثى سازد و بى گناهى خویش را اثبات نماید به مأمور پادشاه مصر براى آزادى‏اش گفت: برگرد و بپرس که قضیه دست بریدن زنان دربارى چه بوده است! یوسف با ظرافت تمام وارد مى‏شود و بدون این که ملکه یا دیگر زنان را متهم کند، با ادب کامل سرنخى به پادشاه مى‏دهد تا او در پى تحقیق به همه جزئیات ماجرا واقف گردد و از پاکى و برائت او آگاهى‏یابد.(29)

در پایان این سخن بد نیست اشاره کنیم که اگر آیات 52 و 53 سوره یوسف (ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّى لَمْ‏أَخُنْهُ بِالغَیْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِى کَیْدَ الخائِنِینَ * وَما أُبَرِّئُ نَفْسِى إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلّا ما رَحِمَ رَبِّى - یوسف (یا زلیخا) گفت:این اعاده حیثیت براى آن بود که عزیز بداند من در نهان به او خیانت نکردم و خدا نیرنگ خائنان را به جایى نمى‏رساند) را گفته زلیخا بدانیم - چنان که از سیاق آیات بر مى‏آید و برخى از مفسران نیز بدان اشاره کرده‏اند(30) این اعترافات حاکى از تأثیر عمیق و شگرف دعوت عملى یوسف است که توانست فرد فاسق و منحرفى را این‏گونه به‏سوى خدا باز آورد که جمله <إلّا ما رَحِمَ رَبّىِ» را از عمق جان سر دهد.

ب) زمینه ‏سازى براى تأثیرگذارى بیشتر دعوت

بى تردید موفقیت و اثر بخشى دعوت‏ها و عملکردهاى تبلیغى به زمینه‏هاى فراهم شده بستگى دارد. یوسف این اصل اساسى را در دعوت خود به‏خوبى درک و رعایت فرموده و در هر فرصت با زمینه‏سازى مناسب اقدام به نشر دعوت نموده است؛ او خداشناسى را یکباره و بدون مقدمه بیان نمى‏کند، بلکه پس از تعبیر خواب‏هایى چند براى همراهان و جلب اعتماد ایشان و طرح جملاتى حساب شده ذهنشان را ناخودآگاه متوجه یک موجود برتر و حقیقت والا مى‏نماید و به موقع به آن تصریح مى‏کند؛ (ذلکما مما علمنى ربى) سپس علت گرفتارى خود از یک سو و نیل به مقام تعبیر رؤیا را از سوى دیگر، براى زمینه‏سازى بیشتر بیان مى‏کند و به‏طور ضمنى شرک را نیز مورد حمله قرار مى‏دهد؛

إِنِّى تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ کافِرُونَ * وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى إِبْراهِیمَ وَإِسْحقَ وَیَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَى‏ءٍ؛(31) من آیین قومى را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرتند رها کرده‏ام و آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروى نموده‏ ام. براى ما سزاوار نیست که چیزى را شریک خدا قرار دهیم.

مراد این است که تبعیت توحید و آیین پدرانم پس از تحمل مشقت فراوان و فشارهاى زایدالوصف قوم مشرک و مبارزه‏اى جانفرسا برایم میسر شده است. پس‏شما نیز در مورد دین و عقیده‏تان بیشترین حساسیت و دقت را به کار برید. دراین شرایط که مخاطبان از آمادگى روحى و فکرى کاملى برخوردار شده‏اند. یوسف پیام توحید را با صراحت بیشتر اعلام مى‏دارد، اما نه به صورت جمله خبرى کم‏اثر، بلکه به شکل پرسشى ارائه شده به فطرت پاک انسانى که پاسخش براى هر باطن سلیمى روشن است. با این روش چنان مى‏کند که نتیجه مورد نظر را خود مخاطبان به‏دست آورند؛

یا صاحِبَىِ السِّجْنِ أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ؛(32) اى دو یار زندانى‏ام، آیا خدایان پراکنده نیکوترند یا خداى یگانه مقتدر؟

سید قطب، زمینه‏ سازى یوسف را براى دعوت این‏گونه تشریح مى‏کند:

ورودى جالب توجه، گام به گام، با احتیاط و نرمى و آن‏گاه نفوذ بیشتر در دل مخاطبان، وسپس پرده برداشتن از عقاید خویش.بدین‏ترتیب، یوسف دعوت اساسى‏اش را آشکار مى‏کند تا نادرستى عقاید و شیوه زندگانى مخالفان خودبه‏خود معلوم گردد وبدین‏ترتیب مى‏گوید: آیا خدایان متعدد و متفرق بهتر است یا یکتا خداى نیرومند وغالب؟(33)

ج) بهره ‏بردارى بجا از تمام فرصت‏ها

در عرصه تبلیغ، استفاده از فرصت‏ها اصلى اساسى است. آن‏جا که فرصتى حاصل آید مبلّغ به‏خوبى از آن بهره مى‏گیرد و اهداف دعوت را تعقیب مى‏نماید و آن‏جا که فرصتى دست‏ندهد، خود در صدد ایجاد فرصت و زمینه بر مى‏آید. یوسف با توجه به زندگى پر فراز و نشیب خود که طبعاً حاوى پیشامدها و حوادث بسیار و فرصت‏هاى تبلیغى متنوع بود، به‏خوبى فرصت‏ها را مغتنم شمرد و دعوتى موفق داشت؛ نمونه‏هایى از این قدرشناسى فرصت‏ها را در دعوت یوسف از نظر مى‏گذرانیم.

زمانى که یوسف به زندان وارد مى‏شود و همراهان، آثار درایت، دانش و شرافت را در جبین نورانى‏اش مشاهده مى‏کنند و از او تأویل رویاى خویش را مى‏جویند، با عنایت به امید و اعتمادى که در آنها نسبت به یوسف ایجاد شده زمینه را آماده مى‏بیند و با وعده تعبیر رؤیا به تبلیغ توحید مى‏پردازد؛

و دو جوان با او به زندان درآمدند.یکى از آن دو گفت: من خویشتن را خواب دیدم که انگور براى شراب مى‏فشارم و دیگرى گفت: من خود را به خواب دیدم که بر روى سرم نان مى‏برم و پرندگان از آن مى‏خورند.به ما از تعبیرش خبر ده، که‏تو را از نیکوکاران مى‏بینیم، گفت: غذایى را که روزى شماست براى شما نمى‏آورند مگر آن که من از تعبیر آن به شما خبر مى‏دهم پیش از آن که تعبیر آن به شما برسد. این از چیزهایى است که پروردگارم به من آموخته است.

من آیین قومى را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرتند رها کرده‏ام، و آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروى نموده‏ام. براى ما سزاوار نیست که چیزى را شریک خدا کنیم. این از عنایت خدا بر ما و بر مردم است ولى بیشتر مردم سپاسگزارى نمى‏کنند. اى دو رفیق زندانى‏ام، آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداى یگانه مقتدر؟...(34)

چه بگوییم یوسف در دوران زندان به نبوت رسیده بود یا نه، به ‏هر حال به عنوان یک اسوه مبلّغ از فرصت حاصله به نیکى بهره جست و همراهانش را به دین انبیا فراخواند و چون ایشان را مستعد فراگیرى دید، پیش از آن که تأویل رؤیاى آنها را باز گوید به بیان توحید و ایمان و ثواب و عقاب پرداخت. چه، اگر مى‏خواست پس از تعبیر خواب چنین‏کند فرصت حاصله از کف مى‏رفت، به‏ویژه آن که تعبیر خواب یکى از آن‏دو، خبرى ناخوشایند بود.(35)

- همچنین در صحنه حضور والدین در کنار بارگاه عزیز مصر، یوسف پس از تکریم پدر و مادر در حالى که در اوج اقتدار و مکنت قرار دارد در حضور عموم به سپاسگزارى ذات حق مى‏پردازد و در پایان با لحنى متضرعانه و عاجزانه به ابتهال و انابه مى‏پردازد که این کار هرچند از سر اخلاص و خداجویى محض است لکن نوعى تبلیغ غیر مستقیم خدا محورى و توحید در آن شرایط خاص به شمار مى‏رود؛

رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِى مِنَ المُلْکِ وَعَلَّمْتَنِى مِنْ تَأْوِیلِ الأَحادِیثِ فاطِرَ السَّموتِ وَالأَرضِ أَنْتَ وَلِیِّى فِى‏الدُّنْیا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِى بِالصّالِحِینَ؛(36) پروردگارا تو به من دولت دادى و از تعبیر خواب‏ها به من آموختى. اى‏پدیدآورنده آسمان‏ها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولاى منى، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.

شایان توجه است که یوسف پس از آن همه آزمایش‏هاى الهى و کسب مقامات معنوى به نیک فرجامى خویش اطمینان ندارد و از خداوند مى‏خواهد که مسلمانش بمیراند و به صالحان ملحق گرداند.

1 - یوسف (12) آیه 39. 2 - همان، آیه40. 3 - همان، آیه 40. 4 - همان، آیه 38. 5 - همان، آیه 38. 6 - همان، آیه 23.

7 - همان، آیه 100. 8 - همان، آیه 90. 9 - همان، آیه 101. 10 - همان، آیه 24. 11 - همان، آیه33. 12 - همان، آیه 33.

13 - على محمد دخیل، قصص القرآن الکریم، <قصه یوسف(ع)». 14 - یوسف (12) آیه 32. 15 - محمد احمد عدوى، دعوةالرسل الى اللّه، ص 111.

16 - یوسف (12) آیه 93. 17 - همان، آیه 99. 18 - همان، آیه 100. 19 - همان، آیه 69. 20 - همان، آیه92. 21 - همان، آیه 88.

22 - همان، آیه 89. 23 - محمد احمد عدوى، دعوة الرسل الى اللّه، ص 148. 24 - یوسف (12) آیه 90. 25 - همان، آیه 92. 26 - همان، آیه 50.

27 - همان، آیه 51. 28 - همان، آیه51. 29 - محمدحسین طباطبایى، المیزان، ج 11، ص 264.

30 - مرحوم طبرسى در مجمع البیان درباره جمله <ذلک لیعلم انى لم اخنه بالغیب» به نقل از جبایى مى‏نویسد: <و برخى گفته‏اند: این سخن از کلام همسر عزیز است؛ یعنى، بدین جهت اعتراف نمودم تا یوسف بداند هرچند در حضورش بدو خیانت روا داشتم در غیاب او با نسبت دادن گناه به او خیانت نمى‏کنم» و درباره جمله <ان النفس لامارة بالسوء» نیز مى‏گوید: اکثر مفسران آن را سخن یوسف مى‏دانند؛ ولى جبایى مى‏گوید: از سخنان زن عزیز است، بدین معنا که من خود را از بدى و خیانت در مورد یوسف مبرا نمى‏شمارم (طبرسى، مجمع البیان، ج‏3، ص‏241).

31 - یوسف (12) آیات 37 - 38. 32 -همان، آیه 39. 33 - سید قطب، فى ظلال القرآن، ج 4، ص1989.

34 - ترجمه آیات 36 - 39 سوره سوسف(12). 35 - محمد احمد عدوى، دعوة الرسل الى الله، ص 116. 36 - یوسف (12) آیه 101.

 

از امام رضا(ع) نقل شده که حضرت یوسف(ع) به جمع آوری آذوقه پرداخت، و درآن هفت سال فراوانی، طعام های اندوخته را انبار کرد و چون این چند سال فراوانی سپری شد و سال های قحطی فرارسید، فروش طعام را در سال اول درازای نقدینه از درهم و دینار آغاز کرد، و در مصر و اطراف آن، هیچ درهم و دیناری نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف شد. در سال دوم درازای زیورها و جواهرات طعام را فروخت. درنتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهری هم نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف(ع) شد.

در سال سوم، طعام را درازای دام ها و چارپایان فروخت، و بدین ترتیب، دام و چارپایی هم نماند؛ مگر آنکه ملک او شد. در سال چهارم، طعام را درازای غلامان و کنیزان فروخت و همه غلامان و کنیزان مصر و اطرافش دارایی او شدند، و در سال پنجم، طعام را در برابر خانه ها و عرصه ها فروخت و درنتیجه، خانه و عرصه ای در مصر و اطرافش نماند؛ مگر آنکه در مالکیت او درآمد.

در سال ششم طعام را در ازای مزرعه ها و نهرها فروخت و مزرعه ها و نهرها نیز در مصر واطرافش دارایی او شد و در سال آخر که سال هفتم بود، چون برای مصریان چیزی نمانده بود، ناگزیر طعام را به قیمت خودشان خریدند و تمام سکنه مصر و اطراف آن، برده یوسف شدند (بدین ترتیب، سال های قحطی و دشواری، بدون آنکه کسی در برنامه او اختلال کند سپری شد) پس یوسف به پادشاه گفت: اکنون نظرت درباره این نعمت هایی که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانی داشته چیست؟

نظر خود را بگو و بدان که من آنها را از گرسنگی نجات ندادم تا خود مالکشان شوم، و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم، و نجاتشان ندادم تا خود بلای جانشان باشم، اما خداوند به دست من نجاتشان داد.

پادشاه گفت: رأی از آن تو است. یوسف گفت: من خدا و تو را شاهد می گیرم که تمام اهل مصر را آزاد کرده اموالشان را به آنان بازگردانم و همچنین اختیارات و سلطنت و مهر تخت و تاج تو را نیز به تو بازگردانم؛ به شرط آنکه جز به سیره و روش من نروی و جز به حکم من حکم نکنی. پادشاه گفت: این خود برای من افتخار به شمار می رود که جز به سیره تو عمل نکنم و جز به حکم تو حکم نرانم، و اگر تو نبودی امروز بر تو سلطنتی نداشتم و در دوران چهارده ساله گذشته نیز نمی توانستم مملکت را اداره کنم،

و این تو بودی که سلطنت مرا به بهترین وجهی که تصور می شود عزت و آبرو بخشیدی و اینک شهادت می دهم که معبودی جز خدای تعالی نیست و شریکی ندارد، و شهادت می دهم که تو فرستاده او هستی و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقی بمانی که تو نزد ما مکین و امینی.(المیزان، ج11، ص.206)

زندگانی حضرت صالح علیه السلام ناسپاسی قوم ثمود و تکرار تاریخ

قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمین و املاکشان را به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود در سرزمین عاد جانشین ایشان شدند و این سرزمین را بیش از پیشینیان آباد ساختند. قناتها حفر کردند، باغ و بستانهایی بوجود آوردند، کاخهایی محکم و با شکوه بنا نمودند و در میان کوهها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار و مصایب آن در امان باشند.

قوم ثمود نیز مانند قوم عاد در خوشگذرانی و وسعت ناز و نعمت بسر می بردند ولی شکر خدا را به جا نمی آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلکه به ستمگری و عصیان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله می گرفتند و به کبر و غرور خویش می افزودند. ایشان نیز پرستش خدای یکتا را کنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. برای خدا شریک ساختند و از دستورات او سرپیچی کردند، با این تصور که در این نعمت فراوان جاویدان خواهند بود، و این خوشگذرانی ابدی است.

خدا صالح علیه السلام را که از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزیده تر از ایشان بود، بر آنان مبعوث کرد. صالح قوم خود را به توحید و به عبادت خدای یکتا دعوت کرد و در جهت ارشاد آنان چنین خاطر نشان کرد:

خدای یکتا شما را از خاک خلق کرده و بوسیله شما زمین را آباد ساخته است و شما را روی زمین جای داده و نماینده خویش ساخته است و آشکار و نهان نعمتهای خود را بر شما جاری کرده است. سپس آنان را دعوت کرد که بت پرستی را کنار بگذارند و خدای یکتا را ستایش کنند، زیرا بت مالک نفع و ضرری نیست و شما در هر چیز محتاج به خدای یکتا هستید.

صالح علیه السلام ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان کرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبیله من هستید و من خیر و مصلحت شما را می خواهم و نیت سوئی در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش کنند و از گناهانی که مرتکب شده اند توبه کنند، زیرا خدا به آنکس که او را بخواند نزدیک است و در خواست سائلین را پاسخ می دهد و هر کس به سوی او بازگردد اجابتش می کند و توبه او را می پذیرد.

صالح علیه السلام سخنان خود را به صراحت بیان کرد ولی گوش قوم بر این بیانات بسته بود و دلهای آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رویت آیات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منکر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعید شمردند. سپس او را سرزنش کردند و گفتند: صالحی که از عقل سرشار و رایی صائب برخوردار است غیر ممکن است که این دعوت و کلمات نوظهور از او صادر شده باشد!

مخالفین صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: ای صالح ما پیش از این تو را روشنفکر و صاحبنظرمی دانستیم، آثار خیر از سیمای تو هویدا و علائم رشد اجتماعی و فکری در تو نمودار بود.

ما تو را برای مقابله با حوادث احتمالی روز مبادا ذخیره می دانستیم تا ظلمت این حوادث با نور عقل تو روشن و مشکلات ما با رای صحیح تو مرتفع شود. ولی افسوس که اکنون به هذیان گویی افتاده ای و حرفهای بیهوده می زنی! این چه کاری است که ما را به آن می خوانی؟

راستی آیا ما را از عبادت خدایان پدران خود منع می کنی و انتظار داری عقایدی را که با آن بزرگ شده ایم و در تمسک به آن بار آمده ایم کناربگذاریم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو تردید داریم و به تو اطمینان نداریم. ما خدایان پدران خویش را به خاطر تو رها نمی کنیم و هرگز متمایل به هوس و کجروی تو نمی شویم. صالح قوم را از مخالفت با خویش بر حذر داشت و رسالت خود را در میان آنان آشکار ساخت، نعمتهایی را که خدا برای آنان جاری ساخته به خاطرشان آورد

و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بیم داد و برای رفع هر گونه شبهه به ایشان گفت: من در دعوت خود نفعی برای خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودی ندارم، عاشق ریاست بر شما نیستم، مزدی برای رسالت خود از شما نمی خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمی کنم. مزد من به عهده پروردگار جهانیان است.

وحشت مخالفین

گروهی از مردم خردمند و بی غرض قوم صالح به او ایمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانکه راه خود خواهی را پیش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزیدند و به خود سری و عناد خویش افزودند. در عبادت بتهای خود پافشاری کردند و به صالح گفتند: عقل تو معیوب گشته و توازن عمل را از دست داده ای،

ما شک نداریم که تو جن زده شده ای و یا کسی تو را جادو کرده و به این روز انداخته است که، مطالبی بیهوده و از موضوعاتی سخن می گویی که خود هنوز آنرا درک نکرده ای. تو انسانی فراتر از ما نیستی. تو از نظر نسب بر ما برتری نداری! از نظر موقعیت اجتماعی بهتر از ما نیستی و از حیث ثروت و مقام نیز بر ما تقدم نداری.در میان ما افرادی هستند که برای نبوت شایسته تر و برای رسالت سزاوارتر از تو باشند.

ای صالح؛ اگر تو دست به اینکار زده ای و ادعای رسالت می کنی و این روش را پیش گرفته ای فقط یک هدف داری و آن جاه طلبی و حب ریاست بر قوم خود می باشد. مخالفین تصمیم گرفتند صالح را از تبلیغ دین خود و انجام رسالت خویش منصرف سازند و به صالح وانمود کردند که اگر ما از او پیروی کنیم از راه راست منحرف می شویم.

صالح که از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسید و به سخنان گمراه کننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: ای مردم، من که از جانب خدای خود برهانی آشکار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پیش گیرم و در طریق شما قدم بردارم و خدای خود را عصیان کنم، چه کسی مرا از عذاب او نجات می دهد و کیست که مرا از کیفر او محافظت کند؟

همانا که شما مردم اهل تهمت و دروغ هستید. بزرگان قوم چون دیدند صالح به عقیده خود چنگ زده و در آیین خویش راسخ است، ترسیدند که پیروان او افزایش یابند و قدرتی بدست آورند و برای آنان گران آمد که صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشکلات پناهگاه و راهنمای مردم باشد.

برای این عده قابل پذیرش نیست که صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق کند و قوم در هر امری به سوی او بشتابند و در هر کار مهمی درب منزل صالح را بکوبند. " براستی اگر گرایش به صالح افزایش یابد و او هر روز عده ای جدید را به سوی توحید و یکتاپرستی دعوت کند، در این صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو می ریزد و نفوذ اجتماعی خود را از دست می دهند. "

شتر صالح

آنگاه که مخالفین صالح دریافتند که زنگ خطری علیه حکومت و دولت آنان به صدا در آمده تصمیم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشکار سازند، لذا از وی در خواست معجزه ای کردند که دعوت او را تایید و رسالتش را تصدیق نماید. صالح علیه السلام از شکم کوه شتری را برانگیخت و گفت : آیت و علامت صدق دعوت من این شتر است، این شتر را رها کنید یک روز سهم آب شهر را بخورد

و روز دیگر، آب مورد استفاده عموم قرار گیرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذارید تا صدق گفته های مرا در یابید. بی تردید، صالح که سالیان متمادی اصرار قوم خود را بر کفر و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه که حجت وی بر ضد بت پرستان آشکار گردد، آنانرا ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند و آنگاه که گواه رسالت او هویدا گشت،

کینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید که مردم دست به کشتن این شتر بزنند. همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم را از کشتن این حیوان بر حذر دارد و از این رهگذر بود که صالح به آنان گفت: زنهار که موجبات آزار این شتر را فراهم سازید که به عذابی نزدیک گرفتار می شوید.

شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده می کرد، یک روز آب محل را می آشامید و روز دیگر از صرف آب خود داری می نمود.

جای تردید نیست، که بوجود آمدن شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح کرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت وی برایشان آشکار گردید و یقین کردند که صالح در نبوت خود راستگو است. این گرایش جدید، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسیدند دولت آنان متلاشی و سلطنتشان واژگون گردد.

خالفین صالح به آن دسته از حق گرایان که نور ایمان جان و دلشان را منور کرده و افکارشان را به سوی صالح سوق داده بود گفتند: آیا شما می دانید که صالح پیغمبر خدا است؟ پیروان صالح پاسخ دادند: آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم.

اما با شنیدن این پاسخ، اثری از تواضع و تسلیم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از کبر و غرور آنان کاسته نشد، بلکه بر کفر خود اصرار ورزیدند و به تکذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و به آنان گفتند:ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم. شاید این شتر نیرومند با آن هیبت مخصوص به خود، حیوانات آنان را می ترساند، شترها را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه که مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده کنند

و گاهی عناد و کینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند و دلیل حقانیت او را معدوم سازند، زیرا متوجه شدند این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می کند و مردم را به او متمایل می سازد، لذا مخالفین صالح ترسیدند که معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او فزونی یابند.

همه این عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود کنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهدید آزار و اذیت این حیوان برایشان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند! مخالفین صالح همواره فکر می کردند که این "ناقه" خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حکومت آنها است.

لذا پس از مدتی تفکرو تفحص، بالاخره تصمیم به قتل ناقه گرفتند ولی از کشتن آن بر جان خود بیم داشتند و هر موقعی که تصمیم قتل آن را می گرفتند به علت وحشت، از فکر خود منصرف می شدند و با ترس فراوان عقب گرد می کردند و کسی جرات بر اقدام آن عمل نکرد. مکر زنان در کشتن شتر صالح مدت مدیدی روح ناپاک قوم صالح، آنان را به کشتن شتر ترغیب می کرد، ولی ترس از جان خود، آنان را باز می گرداند. کسی جرات اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچکس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و کرشمه آنان متوسل شدند.

در این راه زنها با واگذاری عفت و پاکدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می کنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند با چنین وضعی هر گاه زن دستوری صادر کند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هر گاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یکدیگر سبقت می گیرند.

ذی صدوق دخترمحیّا که دارای زیبایی و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی کنی تسلیم تو هستم. پیرزنی از کفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یکی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت:

من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی کنم، فقط باید آن شتری را که قلبها را تسخیر کرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی. این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد کرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف کرد و جرات و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی کمکی پرداختند، تا بتوانند در کشتن شتر از آنها کمک بگیرند.

پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در کمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی که شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حرکت کرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها کرد که استخوان آنرا شکست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد،

شتر به زمین سقوط کرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را کشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با کمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند. مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان کشور گشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و در حالی که تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند.

مخالفین صالح علیه السلام پای ناقه را قطع کردند و آنرا کشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی کردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نکردند و آنرا نادیده گرفتند و به او گفتند: ای صالح اینک اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می کردی نازل کن!

کیفر نافرمانی خدا!

آنگاه که شتر صالح علیه السلام کشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده کردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شک و تردید متصور نیست.

شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلکه به دعوت صالح لبیک گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود که هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلکه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند که در نزول عذاب آنان عجله کند و کیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد!

صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینکه کار نیکی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می کنید؟! ای کاش از خدا طلب آمرزش می کردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید. گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نکرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند که به پیغمبر خدا گفتند:

ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد کردند که در دل شب تاریک، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله کنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند که این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود.

قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح کردند و به فکر کشتن ایشان افتادند که اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از کیفری که بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب کرد و مکر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت.کیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به کیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند.

آری آن کاخهای بلند و محکم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی که برای حفظ جان خود در دل سنگهای کوه تراشیده بودند، هیچکدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری کند.

صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده کرد که بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشکیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از کنار آنان عبور کرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب کرده و گفت: " ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ کردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید".

عزیر؛ بنده مخلص خدا

او کالّذی مرّ علی قریة وهی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوماً او بعض یوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الی طعامک و شرابک لم یتسنّه و انظر الی حمارک و لنجعلک آیة لّلنّاس وانظر الی االعظام کیف ننشزها ثمّ نکسوها لحما فلمّا تبیّن له قال اعلم انّ الله علی کلّ شی قدیر."( بقره/ 259)

یا چون آن کس که به شهری که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ [و با خود می] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] این[ویرانکده] را پس از مرگشان زنده می کند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ کردی؟

گفت: یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم. "[نه] بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر [که طعم و رنگ آن] تغییر نکرده است، و به دراز گوش خود نگاه کن [که چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم." پس هنگامی که[چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشکار شد، گفت: "[اکنون] می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست."

"و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهؤن قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انّی یوفکون."( توبه/ 30)

و یهود گفتند: "عزّیر، پسر خداست." و نصاری گفتند: "مسیح، پسر خداست." این سخنی است [باطل] که به زبان می آورند، و به گفتار کسانی که پیش از این کافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بکشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده می شوند؟

صد سال خواب!

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.

عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، پراکندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسکلتهای متلاشی شده در سکوتی مرگبار، منظره وحشتناکی را ایجاد کرده بود.

عزیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را کنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تکیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فکر خود را باز یابد. سکوت مطلق و نسیم ملایم فکر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. عزیر با خود فکر می کرد که این بدنهای متلاشی شده که طعمه خاک گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟!

با ادامه این تفکر و تامل، کم کم چشمهای عزیر گرم شد و پلکهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان که گویا به مردگان ملحق شده است.

صد سال تمام گذشت، کودکان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر کردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینکه خداوند اراده کرد برای مردمی که در موضوع قیامت حیران و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند.

خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید که از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. فرشته ای به سوی او آمد گفت: فکر می کنی چقدر در خواب بوده ای؟ عزیر بدون دقت و تفکر در اوضاع گفت:یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام.

فرشته گفت: تو صد سال است که مانند این اجساد در این زمین بوده ای، بارانهای نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و حوادث مختلف می بینی که خوراکت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است.

ای عزیر! نگاهی به استخوانهای پراکنده الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده شده و خدا به زودی به تو نشان خواهد داد که چگونه این استخوانهای پراکنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاک کنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی.

عزیر دقت کرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: "من می دانم که خدا بر هر چیز قادر است."

صد سال فراق!

عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد که اوضاع مسیر و خانه ها تغییر کرده و تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب خانه پیرزنی را دید با کمر خمیده و اندامی لاغر که گذشت ایام پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است.ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد.این پیرزن مادر عزیر است که عزیر او را در ایام جوانی و بهار زندگی رها کرده و رفته است.

عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟ پیرزن گفت: آری این منزل عزیر است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشکش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کرده اند و سالیان متمادی است که غیر از تو، نام عزیر را از کسی نشنیده ام. گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.

عزیر آزمایش شد

پیرزن از گفته عزیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منکر شده، سپس گفت: عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هر چیزی را که از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا کرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. مادر به همسالان وی که روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت:

عزیری را که صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است. عزیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منکر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند،

یکی از فرزندان عزیر گفت: پدر من خالی در کتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. بنی اسرائیل شانه او را باز کردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی که به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می کند.

بنی اسرائیل تصمیم گرفتند که برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شک و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی که بخت النصر به بیت المقدس حمله کرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان.

عزیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و کم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود که بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تکریم کردند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند ولی گروهی از بنی اسرائیل که در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلکه به کفر خود افزودند و گفتند: "عزیر پسر خداست".

مبارزه حضرت یحیی با ازدواج نامشروع

نام حضرت یحیی در سوره‌های آل عمران، انعام، مریم و انبیأ، مجموعاً 5 بار آمده است. او یکی از پیامبران بزرگ الهی است و از جمله امتیاز این پیامبر، این است که در کودکی به مقام نبوّت رسید. حضرت یحیی‌(علیه السلام) در سوره آل عمران به «حَصور» توصیف شده است.

حَصور از حصر به معنی کسی است که از جهتی در محاصره است و طبق روایات به معنی خوداری کننده از ازدواج است. حَصور کسی است که غریزه‌ها و هوس‌های دنیایی را ترک گفته است(مرحله عالی زهد). حضرت یحیی، پسر خاله حضرت عیسی می‌باشد و کتاب تورات حضرت موسی(علیه السلام)، کتاب حضرت یحیی(علیه السلام) می‌باشد و پیروان حضرت یحیی‌، زرتشتیان یکتاپرست هستند.

صفات و ویژگی‌های مشترک حضرت یحیی‌(علیه السلام) و حضرت عیسی‌(علیه السلام) عبارت است از: زهد فوق‌العاده، ترک ازدواج، تولد اعجاز آمیز، نسب بسیار نزدیک.

خداوند در آیات 12و 13و 14و 15 سوره مریم در مورد حضرت یحیی(علیه السلام) می‌فرماید: «یا یحیی خُذِ الکتاب‌َ بقوّة‌؛ ای یحیی، کتاب [تورات] را با قوّت و قدرت بگیر‌.»

«و آتیناه الحُکم‌َ صبیا؛ ما فرمان نبوّت و عقل و هوش و درایت را در کودکی به او دادیم‌.»

حضرت یحیی‌ و حضرت عیسی‌ هر دو در کودکی به مقام نبوّت رسیدند و مفهوم اسم آنها به معنی زنده می‌باشد. «و حناناً من لَدُنا و زکاة؛ با لطف خاص خود به او رحمت و مهربانی و پاکی و پارسایی دادیم.» «و کان‌َ تَقیا؛ او پرهیزگار بود.»

«وَ براً بوالدیهِ؛ او را نسبت به پدر و مادرش خوشرفتار و نیکوکار و پر محبّت قرار دادیم.»

«وَ لَم‌ْ یکن‌ْ جباراً عصیاً؛ او مردی ستمگر و معصیت‌کار و آلوده به گناه نبود.»

به خاطر این صفات (رحمت و محبت نسبت به بندگان، پرهیزگار بودن، خوش رفتار و نیکوکار بودن نسبت به پدر و مادر و ) است که خداوند در مورد حضرت یحیی‌(علیه السلام) می‌فرماید: «سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا؛ سلام بر او در روزی که به دنیا آمد، روزی که می‌میرد و روزی که زنده برانگیخته می‌شود .»

سه روز مشکل و سرنوشت‌ساز در زندگی انسان عبارت است از:

1. روزگار گام نهادن به این دنیا، یوْم‌َ وُلِدَ .

2. روز مرگ و انتقال به جهان آخرت، یوم‌َ یموت .‌

3. روز برانگیخته شدن در جهان دیگر، یوْم‌َ یبعث‌ُ حی .

یکی دیگر از شباهت‌های حضرت یحیی و حضرت عیسی درود فرستادن خداوند به آنها در مراحل سه‌گانه زندگی است. همچنان که قرآن در مورد حضرت عیسی(علیه السلام) نیز، از زبان خود ایشان فرموده است: «سلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم بعث حی»

حضرت یحیی‌ و حضرت عیسی‌ هر دو در کودکی به مقام نبوّت رسیدند و مفهوم اسم آنها به معنی زنده می‌باشد. امام حسین‌(علیه السلام) و حضرت عیسی‌(علیه السلام) نیز جهات مشترکی داشته‌اند، امام سجاد(علیه السلام) می‌فرماید: «ما همراه امام حسین‌(علیه السلام) به سوی کربلا بیرون آمدیم، امام، در هر مکانی وارد می‌شدند و یا از آن کوچ می‌کردند،

یادی از حضرت یحیی(علیه السلام) و قتل او می‌نمودند و می‌فرمودند: «در بی‌ارزشی دنیا نزد خدا همین بس که سر یحیی بن زکریا را به عنوان هدیه به سوی فرد بی‌عفتی از بی‌عفت‌های بنی‌اسرائیل بردند.» شهادت امام حسین‌(علیه السلام) نیز از جهاتی همانند شهادت حضرت یحیی‌(علیه السلام) و مدت حمل هر دوی آنها نیز شش ماه بوده است.

داستان حضرت یحیی‌(علیه السلام)

حضرت یحیی قربانی روابط نامشروع«هرودیس»، پادشاه هوسباز فلسطین با یکی از محارمش شد. وی دل خود را در گرو عشقی آتشین به «هیرودیا» دختر زیبای برادرش نهاد و تصمیم به ازدواج با او گرفت. همین که خبر آن به پیامبر بزرگ خدا، حضرت یحیی(علیه السلام) رسید، آشکارا اعلام کرد که این ازدواج، نامشروع و مخالف دستور «تورات» است و من با چنین کاری مبارزه خواهم کرد.سر و صدای سخنان حضرت یحیی در تمام شهر پیچید و به گوش «هیرودیا» رسید.

او که پیامبر خدا را مانعی در مقابل آرزوهای پلید خود می‌دید، تصمیم گرفت، ایشان را از سر راه خود بردارد. بنابراین، زیبایی خودش را دامی برای او قرار داد و در«هیرودیس» نفوذ کرد. روزی هیرودیس به او گفت: «هر آرزویی داری، از من بخواه که آرزویت حتماً برآورده خواهد شد.» هیرودیا گفت: «من سر یحیی را می‌خواهم، چرا که او نام ما را بر سر زبان‌ها انداخته و همه مردم را به عیب‌جویی ما نشانده است، اگر می‌خواهی دل من آرام شود، باید او را بکشی!» هیرودیس هم، بی‌درنگ یحیی(علیه السلام) را کُشت و سر آن حضرت را در مقابل هیرودیای بدکار قرار داد. تفسیر نمونه، ج‌2و‌13

لقمان از دیدگاه امام صادق علیه السلام

از امام صادق علیه السلام سؤال کردند خدا چه حکمتی به لقمان داد که از او در قرآن یاد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حکمتی که به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیکل و زیبایی، بلکه او مردی بود در کار خدا نیرومند، در راه او پرهیزکار، ساکت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود کنترل و نظارت دقیق داشت.

از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند به او اولاد زیادی بخشید و در حالی که همه آنها قبل از وی جان سپردند با صبر و شکیبایی مصائب را تحمل کرد و به رضای خدا راضی بود و برای هیچ یک اشک بر دیدگان جاری نکرد. هر گاه به دو نفر که اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می کرد میان آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش کینه و عداوت را در آنها خاموش می ساخت.

لقمان از دیدگاه مفسرین

دسته ای از مفسرین معتقدند او پیامبر بوده ولی اغلب او را حکیمی فرزانه دانسته اند. در سیاهی چهره او تردیدی نیست ولی حکمت بی نظیرش، سیرت او را بسیار منور کرده بود.کسی از او پرسید مگر تو همدوش ما گوسفند چرانی نمی کردی چه شد که به این مقام و منزلت رسیدی؟

لقمان پاسخ داد: خدا را شناختم، امانت را حفظ کردم، راست گفتم و از حرف بی فایده و بی مورد پرهیز کردم. بعضی گفته اند او پسر خواهر ایوب بوده و بعضی دیگر او را پسر خاله ایوب معرفی کرده اند و عده ای دیگر او را از عمو زادگان ابراهیم علیه السلام دانسته اند.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">